2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88663 بازدید | 2268 پست


#پارت_125

متعجب از حرفاش، آرنج‌هامو روی میز گذاشتم. وقتی منو منتظر و متعجب دید، ادامه داد.

- والا شما اینجا دست من امانت هستین... اگه کارمندای بیمارستان بفهمن، شما کی هستین... ممکنه رفتار بدی باهاتون داشته باشن.

با غیظ تکرار کردم: امانـت!!!

استکان‌‌و محکم و با حرص روی میز گذاشتم:

- مثل اینکه باور ندارید برای من دیگه برگشتی تو کار نیست... اگه منو نمی‌خواین و قبولم ندارین... باشه... بذارین برم یه گوشه‌ی این سرزمین زندگی‌مو بکنم.

چشمام میخواست تر بشه... ولی الان وقت آبغوره گرفتن و آبروریزی نبود.

- با من از برگشتن حرف نزن آقا سعید... من برگردم مطمئن باش، پدرم جلوی چشم همه اعدامم میکنه.

در ضمن آنقدر تحقیرم نکن... دیگه کارد به استخونم رسیده از.....

با تعجب و ذهن نیمه‌باز فقط نگاهم کرد. ترمه با سروصدای ما بیدار شد و روی تراس آمد.

- چه خبره اینجا...!

با دیدن‌ سعید، قدمی عقب رفت و پشت پرده ایستاد:

- سلام...

سعید بدون نگاهی، جوابش رو داد.

با عصبانیت بلند شدم که صندلی به عقب رفت و روی زمین افتاد:

- از آقا بپرسین که به چشم امانت بهم نگاه میکنن!

با چشمای گرد، نگاهم کرد:

- لازم نکرده شما برام کاری بکنید... من خودم فردا میرم بیمارستان و یه کاری دست و پا میکنم... خیرِ شما رو نمی‌خوام.

ترمه بهتر دید که ما رو تنها بذاره.

بلند شدم تا وارد کلبه بشم که با دستش مانع شد:

- خواهش میکنم... چی شد؟ مگه من چی گفتم که آنقدر جوش آوردین!؟

مستاصل برگشتم‌ و به نرده نزدیک شدم:

- اینجا برا من بهشته... ولی وقتی شما، حرف از برگشتن میزنید، یعنی دارین منو می‌فرستین جهنم.

پا به پا شدم و به نرده تکیه زدم:

- خودتون میدونید که پدرم با کسی شوخی نداره، اون مثل یه شیر زخم خورده است.

نفسی آزاد کرده و ادامه دادم:

- اگه حضورم باعث ناراحتی شما میشه، اجازه بدین با ترمه از باغ بریم بیرون و یه جایی رو اجاره کنیم و تا آخر....

نذاشت ادامه بدم:

- من کِی گفتم حضورتون آزارم میده؟
#پارت_126
سری تکون داد، مشخص بود که کلافه است:  
- اتفاقا از وقتی شما پا به اینجا گذاشتین، به قول پدر برکت و نعمت از در و دیوار این‌ کشور سرازیر شده... من فقط.. فقط.. میگم که...
دستش رو به میله‌ی چوبی بلند نرده گرفت و نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.
- نمیدونم چی بگم... مثل چی تو گِل گیر کردم... نگرانم، نگران اینکه، شما رو تو بیمارستان اذیت کنن... مثل اینجا.
نگاش کردم، نیم‌رخش تو نور مهتاب تماشایی بود.
نگران... اون نگرانم بود، نه دروغ میگه...
- منو ببخشید صِدام رو بالا بردم... بهم حق بدین... با هر بزرگ و کوچیک اینجا حرف میزنم، میگن باید برگردی... دیگه حالم از شنیدن این حرفا به‌هم میخوره.
صداش نرم‌تر شد:
- باشه... یه چند روزی وقت لازم دارم. باید با رئیس بیمارستان حرف بزنم که پیش بقیه حواسش بهتون باشه.
با فاصله مثل من به نرده تکیه زد و دستاشو توی جیب شلوارش کرد.
لباش رو جمع کرد:
- مثل اینکه حضور بچه‌ها خسته‌تون کرده.
- نه... اصلا، اگه اونا نبودن که تو این چهاردیواری دیوونه شده بودم... خواهش میکنم اونا رو ازم دور نکنید.
چشماشو رو هم گذاشت و تبسمی نثارم کرد:
- به هر حال منو ببخشید... خُب دیگه چه خبر؟
لبخندی زدم و تو دلم گفتم خبرِ جدیدی ندارم جز اینکه دوستت دارم.
ولی به تلخی جواب دادم: هیچی.
مثل اینکه یه چیزی یادش افتاده باشه برگشت سمتم:
- اون شب‌و یادتونه که مهنا بی‌خواب شده بود و بهونه‌ی شما رو میگرفت؟
چشمام رو ریز کردم:
- بله یادمه، چطور مگه؟
- مادرم تو اتاق ما بهتون توهین کرد، از طرف من حرفایی رو به شما گفتن که...
حرفش رو قطع کردم:
- خواهش میکنم، نمیخوام اون ماجرا رو یادم بیارم.
یادآوری اون روز و حرفای مادرش چشمامو پُر کرد. مثل دلم که از زمین و زمان پر بود.
خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم.
- من اون حرفا رو هیچوقت به مادرم نگفتم... فقط گفتم بهم وقت بدین تا فکرهامو بکنم.
رو صندلی نشستم و نگاهش کردم، سایه‌اش روی سرم افتاده بود:
- شما هم باید بهم حق بدین... شما... شما یهویی وارد زندگیم‌ شدین و من ....
با شنیدن حرفاش دلم کمی آروم گرفت.
دلمو به دریا زدم:
- من یه ماهه اینجا هستم... فکر نکنم زمان کمی باشه برای تصمیم گرفتن... مادرم هر وقت تماس میگیرن از ازدواجِ من و شما می‌پرسن.
سرمو بلند کردم و تو چشماش زُل زدم و ادامه دادم:
- نمیدونم بهشون چه جوابی بدم... می‌ترسم‌ پدرم این موضوع رو بهونه کنه و باز مشکلی براتون ایجاد کنه

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_127

به اطراف نگاه کرد، دنبال جواب مناسبی می‌گشت تا راضیم کنه.

- همیشه از تحقیر کردن مردم ناراحت میشم و سعی میکنم این کارو با کسی نکنم، ولی از وقتی اومدم اینجا هر روز و هر ساعتم با تحقیرم گذشته.

نفسی عمیق کشید و آروم لب زدم:

- شما احساس منو درک نمی‌کنید... خیلی سخته آدم یه جایی باشه که کسی نخوادش.

با ریختن چند قطره اشک کمی آروم شدم.

همدیگه رو نگاه کردیم.

فورا با دست اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:

- گریه کردن سلاح ما زن‌هاست.

تبسمی براش زدم:

- اشکالی نداره شما آزادین.. تا هر زمان که بخواین، وقت دارین.

وسط حرفم پرید:

- من به شما تو هواپیما گفتم که اینجا به مشکل برمی‌خورید.

به اشکام اجازه‌ی باریدن ندادم:

- آره گفتین، ولی یادمه، اینم گفتین که من پشتتونم.

آب بینی‌مو گرفتم و ادامه دادم:

- اینو بدونین بیشتر از همه تو این باغ، شما هستین که منو تحقیر میکنی.

بعدم با گفتنِ:

- دیگه دیر وقته، بهتره شما هم برید استراحت کنید.

از صندلی کنده شدم.  

- ممکنه کسی ما رو باهم ببینه و فکرهای بدی در موردتون بکنه... ممکنه این ملاقات براتون مشکل‌ساز بشه، کسی دوست نداره شما رو با دختر دشمنتون ببینه.

خداحافظی کردم و بهش فرصت ندادم حتی جواب بده، از در کوچیک تراس وارد شدم و در رو بستم.

روی تخت نشستم، سایه‌اش رو پرده اتاق افتاده بود.

دلم نمیخواست بره، واقعیتش این بود که از گریه‌هام خجالت‌زده شدم... بعد از لحظاتی برگشت، از پله‌ها پایین رفت و سایه‌اش محو شد.

یه دوش آب سرد حالم رو جا میاره... بعد از حمام حوله‌ای به دور بدنم پیچیدم و روی تخت نشستم.

بازم پناه بردم به دفتر و شروع کردم به نوشتن.

شب رسید و باز پا برهنه در خیالم دویدی...

نوشتم و بین خط خطی کردن دفتر، گاهی تبسم یا اخم مهمون صورتم شد.

چشماش شروع ماجرا بود و من دیوونه پیگیر این ماجرای جذاب بودم.

آنقدر نوشتم که خسته شدم... دفتر رو انداختم یه گوشه و بدون لباس مناسبی خزیدم تو تخت
#پارت_128
صبح با بسم‌الله ترمه بیدار شدم:
- وا خجالت بکش مهدخت، این چه مدلیه؟
ملافه رو انداخت رو بدنم، زیر لب غرغر میکرد:
- شب چه خبرتون بود؟
-  دیشب دوش گرفتم، خسته بودم همین‌طوری خوابم برد.
از تو کمد یه دست لباس بیرون کشید و انداخت رو تخت.
- نه که همیشه موقع خواب، لباس مناسب تنتِ!
موقع خواب، باید همیشه لباس نازک تنم باشه، تا بتونم راحت بخوابم و ترمه از این بابت همیشه سرزنشم میکنه.
- بیچاره آقا سعید ... طوری سرش داد زدی که من زهره‌ترک شدم... کاش مادرش اینجا بود و حالیت میکرد دنیا دست کیه.
با اخم و تخم نگاهم کرد:
- تو در شاَنت نیست اینطوری سر یه عشق و عاشقی، صِدات بره بالا... باشه، درسته دو سالِ داری برای این روزا تلاش میکنی.
کنارم نشست و دستی به کمرم کشید:
- ولی عزیز دلم این دلیل نمیشه که گدایی عشقش رو بکنی.
__________________
سعید
بازیگر خوبی بود.
خودش رو فدای کشورش کرده و به‌خاطر بی‌توجهی‌های من مثل دختر بچه‌ها گریه میکنه.
هر شب بعد از کار که به باغ میرم، دخترها از اون میگن. از حرفاش، از مهربونیاش، از اتاقش و لباساش.
ازشون می‌پرسم که چیز مشکوکی تا حالا از شاهدخت خانم ندیدن؟
حانیه که باهوش‌تر از همه هست، شونه‌هاشو بالا میده و میگه:
- نه بابا، حواسم بهش هست، از اون دفعه که سپردین زیر نظر دارمش... اون اصلا مشکوک نمیزنه.
صبح براش برنامه داشتم.
ترمه که راهی آشپزخونه شد، به سمتش رفتم.
با دیدنم سلامی داد...
- فردا صبح ساعت ۹ میام دنبال خانم دکتر تا یه جایی ببرمش، بهشون اطلاع بدین.
باید بدونم واقعا قصدش کار هست یا فقط برای فرار از روزمرگی و زندون و اسارت میخواد بره بیمارستان کار کنه.
به قول پدر یه کم باید بهش پرو بال داد تا ببینیم کجا میخواد بپره و کجا میخواد فرود بیاد.
صبح ساعت نه جلوی در کلبه، تو ماشین منتظرش بودم.
یکی از فامیلای زن‌عمو فوت کرده و کسی تو باغ نبود... به جز چند تا پسربچه که داشتن اون اطراف با چوب اسب‌سواری می‌کردن.


#پارت_129

با صدای بسته شدن در، به سمت کلبه برگشتم.

با دیدنش عینک دودی رو کمی پایین دادم.

مانتویی کوتاه و تیره و روسری روشن با خالهایی سیاه به سر داشت و همرنگ روسری، دستکش دست کرده بود.

بدون حرفی اومد و روی صندلی عقب نشست. سلامی کم‌ جون آروم بین ما رد و بدل شد.

بوی عطری دلنشین کل وجودمو تو خودش غرق کرد.

عینک دودی‌شو به چشم زد‌.

با سرعت ماشین رو به جایی که میخواستم ببرمش، روندم.

باید قبل اومدن اهالی باغ، برمی‌گشتیم.

تو جنوبی‌ترین قسمت شهر، کنار یه کمپ پزشکی که یه ماهی می‌شد به پا کرده بودن، نگه داشتم.

تو این یه ربعی که با هم تو ماشین بودیم، به غیر از گوینده‌ی رادیو، صدایی از کسی شنیده نشد.

بابت برخورد اون شب، روی تراس ازم ناراحت بود.

- رسیدیم... پیاده بشین.

نگاهی به اطراف انداخت:

- اینجا کجاست؟

پیاده شدم و کُت‌مو رو صندلی انداختم:

- یه محله مثل محله‌های شهر... مگه نمی‌خواستین کار کنید؟

پیاده شد، تیپش برا زن‌ها و مردهای اونجا غریب بود. همه با دیدنم سمت ما اومدن و اطراف ماشین رو گرفتن.

سلامی دادم و خانوم دکتر رو معرفی کردم:

- ایشون دکتر هستن و یکی دو ساعت قرار اینجا بچه‌ها رو ویزیت کنن.

همه خوشحال شدن، ولی با نگاهی به مهدخت، ناامید نگاهی بهم انداختن.

یکی از مردای مُسن نزدیکم اومد:

- آقای محمدیان مطمئنید میتونه کمکمون کنه.

برای خودم هم سوال بود، که شاهدخت تو اون چادر گرم، با کمترین امکانات چی کار میتونه بکنه؟

دلم می‌خواست درموندگیش رو ببینم و خودش هم بفهمه برای این کار ساخته نشده.

اون سخت‌ترین کاری که تا حالا کرده، شاید حموم کردن باشه... پس باید خودش هم اینو متوجه بشه.

مهدخت تبسمی زد و عینک رو برداشت:

- من میرم تو چادر، لطفا پنج دقیقه‌ی دیگه یکی‌یکی بچه‌ها رو بفرستین داخل‌

بعدم بدون نگاهی سمت چادر رفت.

پرستاری که اونجا مشغول بود با تعجب به مهدخت و بعد ما نگاهی انداخت و سلامی به مهدخت داد و گوشه‌ی چادرو بالا داد و با هم داخل رفتن.
#پارت_130
دفترمو برداشتم تا مشکلات رو برای گزارش به پدر بنویسم.
مشکلاتی که تمومی نداشت.
به همین منظور تو این دو هفته یه کمپ پزشکی تو اون محل مستقر کردیم و امروز آخرین ساعات کاری رو می‌گذروند.
خانه‌های بمباران شده و مخروبه، مدارس بدون معلم و وسایل لازم، نبود امکانات پزشکی و بهداشتی... همه‌ی اینارو یادداشت کردم.
در حال نوشتن بودم که پرستار اومد بیرون و نگاهی به صف مادران و پدرانی که بچه به بغل کنار چادر صف بسته بودن، انداخت و نفر اول رو داخل فرستاد‌.
همه با نگاهی مردد، مادر و کودک رو همراهی کردن.
این روال ادامه داشت و افراد یکی یکی از صف کم شده و نسخه به دست، سمت داروخانه که یه کانکس کوچیک بود میرفتن.
خیلی دلم می‌خواست داخل چادر برم و ببینم چه خبره.
همون لحظه پرستار با دو لیوان خالی بیرون اومد تا از داروخونه برای خودش و دکتر چای ببره.
صداش کردم، با سلامی جوابم رو داد.
خسته نباشیدی گفتم و اوضاع و احوال چادر و خانم دکتر و بیمارا رو پرسیدم.
- وای آقای محمدیان، ایشون عالی هستن.
با چه حوصله‌ای به حرفا گوش میدن و براشون دارو می‌نويسن.
این چای سوم هست که براش میبرم، اون قبلیارو تعارف کرد به مادرایی که شیر میدادن.
از شنیدن این تعریفات، خوشحال شدم... نمیدونم برای چی؟!
یکی از زن‌ها خودش رو سراسیمه به پرستار رسوند:
- وای خانوم روم سیاه... بچه بغل خانوم دکتر بود و داشت معاینه‌اش میکرد که رو لباس خانوم بالا آورد.
آب دهنش رو قورت داد:
- میشه یه دستمالی چیزی بیارین تا لباسش رو تمیز کنم.
پرستار زیر لب غرید:
- مگه نگفتم بچه‌ات رو بذار رو تخت تا معاینه‌اش کنه؟
وقت رو برای دیدن حال و روز مهدخت مناسب دیدم و همراه پرستار و مادر وارد چادر شدم.
با خنده‌ای که رو لباش داشت، ما سه نفر رو غافلگیر کرد.
نوزادو روی تخت گذاشته بود و لباسش رو درآورده بود و روپوش خودش هم اونور تخت مچاله شده بود.
صدای خنده‌ی نوزاد گاهی بلند میشد.
برگشت و با دیدنم گونه‌هاش گل انداخت.
رو به مادر گفت:
- بالا که آورد حالش بهتر شد... براش یه سِرم و شربت نوشتم.
مادر بچه رو از رو تخت برداشت و عذرخواهی کرد.


#پارت_131

مهدخت دستی رو شونه‌ی مادر گذاشت:

- این چه حرفیه، من دکترم و این چیزا برام طبیعیه.

به نوزاد روی تخت که حالا انگشت به دهن داشت، نگاهی انداخت:

- دختر خیلی خوشگل و خوش خنده‌ای داری، ان‌شاءالله آینده‌اش هم مثل خودش زیبا باشه.

دعای زیبایی که به مزاق مادر خوش اومد و خوشحال لباس کثیف بچه و نسخه‌رو برداشت و رفت.

پرستار با گفتن:

- خانم دکتر این آخرین بیمار بود.

رفت سمت میز و مشغول مرتب کردن اونجا شد.

- چه زود... حیف شد.

برگشت سمتم:

- میشه هر روز بیام اینجا؟

پرستار که سرش پایین بود، فکر کرد مهدخت با اون هست:

- نه خانم دکتر... امروز آخرین روزمون بود، از فردا برمیگردیم بیمارستان مرکزی.

قیافه‌ی زیبای مهدخت تو هم رفت.

- کاش زودتر منو میاوردین اینجا.

با پرستار به گرمی خداحافظی کرد، انگار سالها با هم، همکار بودن..

دوباره عینک آفتابی‌شو روی چشمای زیبا و نفس‌گیرش گذاشت و به سمت ماشین رفتیم.

این دختر از اولین دیدار و رفتارش من رو غافلگیر کرده تا حالا...

از نامه‌ای که برای خواستگاری نوشت، از انتخابم، از فرارمون، از اُخت شدن با همه تو باغ، ساختن با کمترین امکانات و همه‌ی تحقیرها و حالام که از این مرحله با سربلندی گذر کرد.

باز سکوت ما و صدای خواننده‌ی محلی تو ماشین. باید ازش تشکر میکردم:

- شاهدخت ممنون بابت امروز... زحمت کشیدین.

نگاهش رو از جدول بی‌پایان کنار خیابون گرفت و به آینه زل زد:

- خواهش میکنم...  باید ازتون تشکر کنم که منو برای همکاری قابل دونستین.

برای اینکه ادامه‌ی مسیر ساکت نباشه و به حرف بکشمش، از اوضاع اون منطقه و اثرات بمباران گفتم...

ساکت گوش داد و گاهی از آینه ماشین، نگاهمون تو هم گره خورد ولی زود ازش رو گرفتم.
#پارت_132
- آقا سعید، به نظرم جنگ طرف پیروز نداره... تو جنگ همه لطمه میبینن، اونی پیروزه که این وسط...
ادامه نداد و از کیف دستی کوچیکش دستمالی بیرون کشید و عینکش رو برداشت و اشک چشماشو گرفت.
باز یاد برادرهای کشته شده.... داغ دلش رو تازه کرد.
رسیدیم به باغ... خدا رو شکر هنوز خبری از کسی نبود.
ازش تشکر کردم و خسته نباشید کم رنگی بهم گفت و بدون معطلی سمت کلبه رفت.
نگاهش کردم. سربه‌زیر و باحیا قدم برمی‌داشت. قدم‌هایی سنگین و محکم.
پوشش اون مشکلی نداشت که مادر و فتانه به همه چیزش گیر میدادن.
با پدر و حسام در مورد کار مهدخت تو بیمارستان حرف زدم‌.
نتیجه این شد که اون تو بیمارستان به عنوان دکتر شروع به کار کنه، حسام اطمینان داد که حواسش به مهدخت هست و نمیذاره دست از پا خطا کنه.
پدر هم نظر مساعدی داشت.
برای صلح نمایشی بعد از اجلاس نقشه‌ها داشتم.
قرار بود با خانواده همگی به مکه برای سفر تمتع بریم تا استخونی سبک کنیم و چی بهتر از زیارت خونه‌ی خدا‌.
بعدش یه دستی به سر و گوش زندگیم بکشم. مادر میگفت تو دختر داری و باید مادر بالا سرشون باشه و یکی از دخترای فامیل رو هم برام درنظر گرفته بود.
ولی من تمایلی به این کار نداشتم، دخترام بزرگ شده بودن و مادر و عمه‌ها براشون بهترین مادر بودن.
پدر قرار بود بعد از اجلاس ولیعهدی من رو به همه تو مجلس اعلام کنه و نظر مساعد نماینده‌ها رو جلب کنه.
ساختن کشوری که تو هر گوشه‌اش جز خرابی و فقر چیز دیگه‌ای دیده نمیشد هم تو برنامه‌هام بود.
نمیدونم چه کار گناهی کرده بودم که خدا این دختر رو جلوی راهم قرار داد.
همه‌ی برنامه‌هام به هم ریخت... البته به لطف چمدونای پر و پیمونش کشور رو کم‌کم آباد می‌کنیم.
الحق که چشمای افسونگری داشت... من به جادو اعتقادی نداشتم، ولی هر کی بهش نگاه میکرد، جادوی چشمای زیباش میشد.
#پارت_133
نمازمو خوندم و به درگاه خدا استغفار کردم که از دیدن چشماش لذت بردم...
سر روی مهر گذاشتم و برای خدا گفتم:
- تو منِ بنده‌ی سراپا تقصرِت رو خوب میشناسی!! پس چرا اینجوری بازیم میدی... این گره فقط به دست خودت باز میشه خدا جون، کاری کن زودتر برگرده.
خوب چی کار کنم، منم دل دارم.. آخه  چشماش.... کاری نکن گرفتار بشم... که هیچ ثمری جز رسوایی برام نداره.
یه جایی خودت دست‌شو رو کن تا زودتر راهیش کنم بره و گرنه کار دستت میدم. خودت میدونی دل من دیوونه پسنده.
اون از فاطمه‌ی خدابیامرز که بین اون همه دختر رنگاوارنگ انتخابش کردم، اینم از این مهدخت هزار رنگ.
مهدختی که نمیشه با خنده‌ها و مهربونیاش گول باطن کثیفش رو خورد.
این دلم رو تا کجا میخواد بکشونه...
بعد اون خدابیامرز، درِ قلبم یه قفل بزرگ‌
زدم. هر کسی رو پیشنهاد دادن، ندید رَدِش کردم، اینم خودت ردش کن بره.
سر از سجده برداشتم و سری برای وضعیتی که توش دست و پا میزدم، تکون دادم
تو چشماش یه آبادی کوچیک بود، یه آبادی بین جامی از عسل... بکر، دور و دست‌نیافتنی.
چرا دارم به این چیزها فکر میکنم، اون برای من شروع نشده، بلکه تموم شده.
با پرونده‌ها تا صبح مشغول شدم تا هیچ چیزی ذهنم رو درگیر نکنه.
زهی خیال باطل، هیچ کاری نتونستم بکنم...حتی یه برگ از پرونده‌ها رو به سرانجام نرسوندم، برگه تو دستام بود و خودم تو هپروت.
من واقعا یه چیزیم شده بود... چرا دست و دلم به کاری نمیرفت؟
پسر احمق، حالا که کسی اینجا نیست با خودت صادق باش، اون یه جاسوسه که پدرش فرستاده تا با چشمای افسونگرش فریبت بده و تو هم بند رو آب بدی و....
مهنا تو خواب نازی بود، کنارش دراز کشیدم. بوی عطری آشنا رو میداد.
یه بار که حانیه و مهنا از پیش مهدخت اومده بودن، حانیه حرف قشنگی زد که حلما با اخم نگاش کرد:
- بابا به نظرم اگر ماه عطر داشت، حتما بوی مهدخت خانم رو میداد


#پارت_134

مهدخت

با اومدن مهنا و حانیه به کلبه، کمی از لحاظ روحی بهتر شده بودم.

حلما هم شب‌ها هرازگاهی تا روی تراس میومد و بچه‌ها رو صدا میزد. منم به بهانه‌ی سلام و چند کلمه‌ای صحبت، بچه‌ها رو خودم تحویلش میدادم.

این‌بار هم تعارف کردم بیاد داخل... انگار از کسی یا چیزی وحشت داشت که نمی‌خواست با من دیده بشه.. موقع حرف زدن، برمی‌گشت و عمارت رو نگاه میکرد.

گونه‌هاش سرخ شد:

- نه دیگه دیر وقته شمام دارین استراحت می‌کنین.

با اینکه مادر بالا سرشون نبود ولی خانم‌بزرگ خیلی عالی تربیتشون کرده بود.

تو اون خونه جمعیت زیادی زندگی میکرد.

پدر سعید بزرگ خاندان و کشورش بود.

پیرمردی مومن و مهربون و ساده‌زیست.

من و ترمه هم مثل بقیه بهش آقا بزرگ می‌گفتیم و اونم ما رو دخترم خطاب میکرد.

اونجا رسم بود که همه‌ی اعضای خانواده، کنار هم و تو یه محل زندگی کنن.

اینجا هم عموها، عمه‌ها، دخترا و پسرا، دامادا و عروسا کنار هم، هر کدوم یه گوشه‌ی باغ تو خونه‌های خودشون زندگی می‌کردن.

رسم جالبی داشتن، صبحانه و نهار و شام رو باید میرفتن عمارت پیش آقابزرگ و خانم‌بزرگ..

البته اکثر روزها تو حیاط و زیر سایه‌ی درخت سفره پهن میکردن.

سفره‌ای بلندبالا از کجا تا کجا... زن و مرد، پیر و جوان کنار هم.

فقط من و ترمه حق نداشتیم بریم سَرِ اون سفره.

موقع نماز صبح تقریبا کل باغ بیدار می‌شدن و برای نماز پشت سر آقابزرگ به صف میشدن.

سعید همیشه لباس سفید دکمه‌دار می‌پوشید و پشت سر پدرش بود.

اون ساعت با صدای گوشیم بیدار میشدم و از پنجره نگاهشون میکردم. تنها وقتی بود که بدون نگرانی از دیده شدن، میتونستم یه دل سیر سعید رو ببینم.

آقا بزرگ آنقدر در مقابل خدا خضوع داشت که گاهی احساس میکردم، موقع نماز خوندن گریه میکنه.

با موافقت آقابزرگ که سودابه خبرش رو برام آورد، یکی از دکترهای تنها بیمارستان شهر شدم.

روز دوم کاریم بود.

ترمه صبحونه رو زودتر آورد، میل نداشتم.

ولی برای پایان دادن به اخم‌های ترمه، کمی خورده و آماده شدم.
#پارت_135
سعید پیغام داده بود که اون منو می‌رسونه تا با رئیس بیمارستان و کادر آشنا کنه.
روسری گلبهی خوش‌رنگی به سر کرده و مانتویی بلند و زیبا رو انتخاب کردم و پوشیدم.
کمربندی نازک به کمر بستم که همرنگ روسری بود.
ساپورتی پوشیدم و با کفشی پاشنه کوتاه راهی شدم.
به خودم تو آینه نگاه کردم که ترمه گفت:
- ماشالا مهدخت جان، تشریف می‌برین عروسی!!
با خنده جواب دادم:
- ترمه دو ماهه تو این کلبه دلم پوسید، تازه پام باز شده بیرون این باغ، بذار یه کم شیطونی کنم.
لب زد:
- آره جون خودت، تو گفتی و منم باور کردم، یعنی به خاطر آقا سعید نیست دیگه!
بوسش کردم و خواستم برم بیرون:
- مهدخت جان از اون عطر همیشگی بزن.
برگشتم‌ سمت میز آرایش و از عطر روی گردن و مچ دستام زدم و اونا رو به هم مالیدم‌.
- راستی‌کیف‌تو جا نذاری.
- نه حواسم هست... خدانگهدار ترمه.
- خدا پشت و پناهت باشه.
مانند شاپرکی بی‌وزن درحال پرواز بودم.
سعید مثل دیروز منتظرم بود.
کت و شلواری سرمه‌ای پوشیده و عینک دودی به چشم داشت.
چهره‌ای کاریزماتیک و دلپسند.
سوار ماشین شدم و سلامی دادم.
از آینه نگاهی بی‌جون بهم انداخت و زیر لب، آروم جوابم رو داد.
باز بی‌توجهی و ندیده‌گرفتن، شعله به جانم انداخت.
مثل روز اول، تراس عمارت پر بود از جماعتی که چشم و ابرو برای هم می‌اومدن و ما رو نشون هم میدادن.
نگاهی به اونا انداختم... همه بودن.
خانم‌بزرگ مثل مار زخمی به خودش می‌پیچید و فتانه دست روی شکم، زیر لب نفرین میکرد.
سعید بی‌توجه به اونا و من، صدای رادیو و سرعت ماشین رو بالا برد و از باغ خارج شد.
عینک به چشم زدم تا هرازگاهی که قایمکی نگاش میکنم، زیاد تابلو نباشه.
اون مثل یه ربات بی‌روح و بی‌احساس شده بود که حتی لبخند زدن بلد نبود.
باید هم ازش انتظار لبخند و عشق رو نداشته باشی، چهار ساله که بین موشک و گلوله و جبهه درگیره و نمیشه بهش‌ امید بست.
پارت_136#
صدای دلنشین آهنگی زیبا، دل بی‌قرارم‌ رو کمی آروم‌ کرد.
- برام هیچ حسی شبیه تو نیست.
کنار تو درگیر آرامشم.
همین از تمام جهان کافیه.
همین که کنارت نفس میکشم.
انگار حرف دل من بود، من باید به نفس کشیدن کنار سعید راضی باشم و دم از عشق دو ساله نزنم.
به شهر رسیدیم، دو ماه اسارت اجباری تو باغ، باعث شد با دیدن اون شهر آباد و زنده، جا بخورم.
دو ماه پیش پا به شهری گذاشتم که جز ویرانی چیزی برای عرضه نداشت.
ولی حالا خانه‌هایی نوساز، آباد و فضای سبز... همه‌جا زیبایی بود و زیبایی.
خوشحال از اون چه دیدم... نگاهی به اون طرف خیابون کردم.
دکه‌ی روزنامه‌فروشی، کفاشی، اغذیه و چای و قلیون تو کافه‌ها به راه بود.
بچه‌ها کیف به دست راهی مدرسه بودن و هرازگاهی بی‌هوا از جلوی ماشینی رد میشدن و باعث بوق‌ ممتد ماشین‌ها بلند میشدن.
دلم میخواست پیاده بشم و با اونا قدم بزنم، با زن‌هایی که اول صبح زنبیل به دست برای خرید میرفتن... مردهایی که نون تازه و خوش بو به دست داشتن.
با دیدن چشمای آشنا که بهم خیره شده بودن، رو صندلی عقب آروم‌ گرفتم.
- حق دارین از این همه تغییر تعجب کنید!! دو ماهه که تو اون باغ....
دیگه ادامه نداد و تبسمی کرد.
- اینجا که میریم، تنها بیمارستان فعال شهر هست، البته فعلا. همه‌ی کارمنداش آشنا هستن، لطفا بی‌گدار به آب نزنید تا کسی متوجه قضیه نشه.
باشه‌ای گفته و با بند کیف ور رفتم.


گوینده از حال خوب شهر و کشور میگفت، از پیروزی تو جنگ و لعن و نفرین به خاندان سلطنتی کشورم.


سعید رادیو رو خاموش کرد و شیشه رو پایین داد. هوای خنک رو با تمام وجود به ریه‌هام فرستادم.‏

عشق هم مثل همین هواست، هوایی که میاد طرفت و زنده نگهت میداره.


دنیا خیلی کوچیکه، تا دو ماه پیش من و اون دشمن هم بودیم... ولی حالا.


اینکه دشمنت بهت لطف کنه، خودش یه‌جور جهنمه... ولی من عاشق این جهنم‌ بودم، جهنمی که توش دارم آب میشم و کسی از حالم خبر نداره.


هر کی سعید رو پشت فرمون میدید، براش دست بلند میکرد و سلامی داده و خوشحال به راهش ادامه می‌داد.

اون و پدرش درسته رئیس این کشور بودن، ولی مثل همه‌ی مردم اونجا ساده‌زیست و مردمی و خاکی بودن، برای همین همه دوستشون داشتن.


بر عکس پدر و برادرام... که فکر میکردن از دماغ فیل افتادن و دنیا فقط به دستور اونا داره می‌چرخه.

حتی کاشف که دست راست پدر بود، دل خوشی ازش نداشت.




بالاخره مهدخت صاحب سمتی شد
و از اون باغ بیرون زد... 😍

گوینده از حال خوب شهر و کشور میگفت، از پیروزی تو جنگ و لعن و نفرین به خاندان سلطنتی کشورم.سعید رادیو ...

داستان و از زبون سعید خیلیی دوس دارم 

چون میفهمم چی تو ذهنش هست😂

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792