#پارت_129
با صدای بسته شدن در، به سمت کلبه برگشتم.
با دیدنش عینک دودی رو کمی پایین دادم.
مانتویی کوتاه و تیره و روسری روشن با خالهایی سیاه به سر داشت و همرنگ روسری، دستکش دست کرده بود.
بدون حرفی اومد و روی صندلی عقب نشست. سلامی کم جون آروم بین ما رد و بدل شد.
بوی عطری دلنشین کل وجودمو تو خودش غرق کرد.
عینک دودیشو به چشم زد.
با سرعت ماشین رو به جایی که میخواستم ببرمش، روندم.
باید قبل اومدن اهالی باغ، برمیگشتیم.
تو جنوبیترین قسمت شهر، کنار یه کمپ پزشکی که یه ماهی میشد به پا کرده بودن، نگه داشتم.
تو این یه ربعی که با هم تو ماشین بودیم، به غیر از گویندهی رادیو، صدایی از کسی شنیده نشد.
بابت برخورد اون شب، روی تراس ازم ناراحت بود.
- رسیدیم... پیاده بشین.
نگاهی به اطراف انداخت:
- اینجا کجاست؟
پیاده شدم و کُتمو رو صندلی انداختم:
- یه محله مثل محلههای شهر... مگه نمیخواستین کار کنید؟
پیاده شد، تیپش برا زنها و مردهای اونجا غریب بود. همه با دیدنم سمت ما اومدن و اطراف ماشین رو گرفتن.
سلامی دادم و خانوم دکتر رو معرفی کردم:
- ایشون دکتر هستن و یکی دو ساعت قرار اینجا بچهها رو ویزیت کنن.
همه خوشحال شدن، ولی با نگاهی به مهدخت، ناامید نگاهی بهم انداختن.
یکی از مردای مُسن نزدیکم اومد:
- آقای محمدیان مطمئنید میتونه کمکمون کنه.
برای خودم هم سوال بود، که شاهدخت تو اون چادر گرم، با کمترین امکانات چی کار میتونه بکنه؟
دلم میخواست درموندگیش رو ببینم و خودش هم بفهمه برای این کار ساخته نشده.
اون سختترین کاری که تا حالا کرده، شاید حموم کردن باشه... پس باید خودش هم اینو متوجه بشه.
مهدخت تبسمی زد و عینک رو برداشت:
- من میرم تو چادر، لطفا پنج دقیقهی دیگه یکییکی بچهها رو بفرستین داخل
بعدم بدون نگاهی سمت چادر رفت.
پرستاری که اونجا مشغول بود با تعجب به مهدخت و بعد ما نگاهی انداخت و سلامی به مهدخت داد و گوشهی چادرو بالا داد و با هم داخل رفتن.
#پارت_130
دفترمو برداشتم تا مشکلات رو برای گزارش به پدر بنویسم.
مشکلاتی که تمومی نداشت.
به همین منظور تو این دو هفته یه کمپ پزشکی تو اون محل مستقر کردیم و امروز آخرین ساعات کاری رو میگذروند.
خانههای بمباران شده و مخروبه، مدارس بدون معلم و وسایل لازم، نبود امکانات پزشکی و بهداشتی... همهی اینارو یادداشت کردم.
در حال نوشتن بودم که پرستار اومد بیرون و نگاهی به صف مادران و پدرانی که بچه به بغل کنار چادر صف بسته بودن، انداخت و نفر اول رو داخل فرستاد.
همه با نگاهی مردد، مادر و کودک رو همراهی کردن.
این روال ادامه داشت و افراد یکی یکی از صف کم شده و نسخه به دست، سمت داروخانه که یه کانکس کوچیک بود میرفتن.
خیلی دلم میخواست داخل چادر برم و ببینم چه خبره.
همون لحظه پرستار با دو لیوان خالی بیرون اومد تا از داروخونه برای خودش و دکتر چای ببره.
صداش کردم، با سلامی جوابم رو داد.
خسته نباشیدی گفتم و اوضاع و احوال چادر و خانم دکتر و بیمارا رو پرسیدم.
- وای آقای محمدیان، ایشون عالی هستن.
با چه حوصلهای به حرفا گوش میدن و براشون دارو مینويسن.
این چای سوم هست که براش میبرم، اون قبلیارو تعارف کرد به مادرایی که شیر میدادن.
از شنیدن این تعریفات، خوشحال شدم... نمیدونم برای چی؟!
یکی از زنها خودش رو سراسیمه به پرستار رسوند:
- وای خانوم روم سیاه... بچه بغل خانوم دکتر بود و داشت معاینهاش میکرد که رو لباس خانوم بالا آورد.
آب دهنش رو قورت داد:
- میشه یه دستمالی چیزی بیارین تا لباسش رو تمیز کنم.
پرستار زیر لب غرید:
- مگه نگفتم بچهات رو بذار رو تخت تا معاینهاش کنه؟
وقت رو برای دیدن حال و روز مهدخت مناسب دیدم و همراه پرستار و مادر وارد چادر شدم.
با خندهای که رو لباش داشت، ما سه نفر رو غافلگیر کرد.
نوزادو روی تخت گذاشته بود و لباسش رو درآورده بود و روپوش خودش هم اونور تخت مچاله شده بود.
صدای خندهی نوزاد گاهی بلند میشد.
برگشت و با دیدنم گونههاش گل انداخت.
رو به مادر گفت:
- بالا که آورد حالش بهتر شد... براش یه سِرم و شربت نوشتم.
مادر بچه رو از رو تخت برداشت و عذرخواهی کرد.