#پارت_120
چشم از گلهای تیرهی روتختی گرفتم و به دهن ترمه چشم دوختم:
- آقا سعید و خانوادهش تو این کلبه زندگی میکردن. بعد از مرگ همسرش رفتن عمارت اصلی پیش آقابزرگ و خانمبزرگ.
با شنیدن این حرف شوکه شدم و با صدای بلندی گفتم:
- واقعا !!؟
اونم با سر جواب داد:
- آره اتفاقا اینجا هم اتاق خواب سعید و فاطمهی خدابیامرز بوده.
چشمام رو تنگ کردم و بیحرکت بهش خیره شدم.
- بچهها هم تو اون یکی اتاق میخوابیدن. اینجا رو خود آقا سعید وقتی با فاطمه نامزد بوده، ساخته.
نمیدونم چرا از شنیدن این حرفها خوشم نیومد، دلم گرفت... احساس حقارت کردم. با اکراه به تخت خیره شده بودم.
ترمه فکرم رو خوند:
- دیوونه شدی! این ماجرا برای ۵ سال پیشه، این تخت رو تازه آوردن تو اتاق، مطمئن باش.
برای اطمینان دادن به من ادامه داد:
- تو عمارت خانمها میگفتن تموم وسایل رو سعید خودش برای شما گرفته و اینجا چیده.
قهوه رو با بیمیلی سر کشیدم.
با شنیدن حرفهای ترمه درمورد عشق سعید به فاطمه، ذهنم مثل دهنم تلخ شد و به دنبال راهی برای فرار از این ندیده شدنها بودم.
تو افکار منفی غرق شدم و کسی نبود نجاتم بده.
یعنی من به اندازهی یه زن بیمار برای سعید جذابیت ندارم؟ چرا بهم توجهی نداره؟ من تا کی باید منتظر باشم و به قول آقابزرگ بهش زمان بدم؟
میدونم همهچی ظاهر و قیافه و اندام نیست ولی به هر حال اینام باعث دوست داشته شدن و علاقه میشن.
چرا باید به یکی مثل من که زیباترین بودم بیتوجه باشه... یک ماهِ که اومدیم به کلبه ... اصلا ندیدمش.
مگه این مرد دل نداره!؟ شاید قلبش رو با زنش دفن کرده... خدایا چقدر همهچی پیچیده شده.
به قول ترمه اگه برای خاطر مهنا نبود، اون کلا یادش میرفت که یکی به اسم مهدخت هم باهاش به کشورش اومده.
شبها بعد از رفتن مهنا و حانیه، ترمه خسته و کوفته از کار تو آشپزخونه و بازی با بچهها سرش رو میذاشت رو بالش و خروپفش بلند میشد.
#پارت_121
از اونجایی که آشپز خوبی بود، آشپزخونه رو گرفته بود دستش.
اون میخوابید و منِ عاشق انقدر مینوشتم تا خسته شم.
از کلبه میزدم بیرون و رو نیمکت نشسته و تو افکارم غوطه میخوردم...
از کاخ پدر تا کلبهی محقر سعید و فاطمه، همه رو تو چند ساعت طی کرده و آخرش میرسیدم به دل شکستهی خودم و بیمهریهای سعید.
چه اتفاقایی داشت تو سرم میافتاد که تا نیمههای شب، روی نیمکت به نقطهای خیره میموندم و حتی صدای ترمه هم نمیتونست از خیالپردازی نجاتم بده؟
هر قلبی قاتلش رو دوست داره... مثل قلب من که عاشق قاتل بیرحم و بیمهرش بود.
اردیبهشت ماه، باغ در اوج زیبایی بود.
همه جا گلهای رنگارنگ و زیبا دستهدسته زیر درختها و کنار نردههای چوبی اطراف خونهها به چشم میخورد.
موهای بلند بید مجنون بالای سرم با باد هم نوا شده و همبازی بودن.
انگار اردیبهشت هم مثل من عاشق بود.
به عمارت اصلی زُل زدم شاید سعید رو ببینم ولی افسوس....
کار هر شبم شده بود نشستن تو تراس یا زیر بید مجنون.
ترمه هم قبل از خواب برام چای یا قهوه آماده میکرد و میرفت و میخوابید.
بعضی مواقع اصرار میکرد کنارم بشینه ولی میدونستم که واقعا خسته است.
استکان رو پر از چای کردم و روی نیمکت نشستم، لیوان رو کنارم گذاشتم.
جلوی روسری مو که اکثرا بیرون از کلبه سرم میکردم باز کرده تا کمی هوای خنک بین موهام جریان پیدا کنه.
تیشرتی سفید رنگ و نازک برای فرار از گرما به تن کرده بودم که بدنم از زیرش معلوم بود.
به خیال اینکه کسی اون اطراف نیست هر دو دستم رو بردم پشت نیمکت و بدنم رو کِش دادم.
روسری از سرم افتاد رو شونههام... سرم رو عقب برده بودم و نفسهای عمیقی میکشیدم.
چند دقیقه تو اون حالت موندم که با صدای سلامی به خودم اومدم و میخکوب شدم.پارت122
به سمت صدا برگشتم.
با دیدنش سریع دستام رو از پشت نیمکت آزاد کرده و روسری روی سرمو مرتب کردم و یه وَرِ روسری رو گرفتم جلوی بدنم.
سعید اطراف رو نگاه کرد. در حقیقت بهم زمان داد تا خودم رو جمعوجور کنم.
بِخشکی ای شانس که باید تو اون حالت منو ببینه... الان چه فکرهای بدی که در موردم نمیکنه!
تو این اوضاع دستم به استکان خورد و افتاد رو زمین و شکست... چای اطراف تیکههای شکسته رو گرفت.
خجالت زده شدم... خم شد و شیشههای شکسته رو جمع کرد.
- ببخشید فکر نمیکردم آنقدر جا بخورید.
اصلا نگاهم نکرد.
- مواظب باشید شیشه تو دستتون نره، اینجا تاریکه... فردا میگم ترمه جمشون کنه.
ایستاد... تو مشتش پر از شیشه شکسته بود. تراس رو نشون دادم:
- بریم اونجا بشقاب هست شیشهها رو اونجا بریزید.
جلو رفتم و اونم دنبالم اومد.... تو این فاصله جلوی روسری رو گره زدم.
شیشهها رو تو بشقاب ریخت. صندلی رو از زیر میز کشید بیرون و تعارف کرد که بشینم.
- ممنون... شما... شما بفرمایید، من اینجا میشینم.
زود رو صندلی ولو شدم، پاهام جون نداشت تا وایسم.
سرم تو دوران بود... من واقعا در عاشقی نوبر بودم.
- قسمت نشد این چایی رو بخورید.
با تبسمی جواب دادم:
- اشکال نداره بازم هست، برای شما هم بریزم؟
سرش پایین بود و نگاهش به رومیزی گلدار.
ولی من تو صورتش که حالا کمی گُر گرفته بود، خیره مونده بودم.
زندگی شاید اون نگاهی بود که ازم دریغ میکرد.
- نه زحمت نکشید، این موقع چایی بخورم خوابم نمیبره... ولی شما برای خودتون بریزید.
برای هر دومون چایی ریختم. دستام میلرزید، شاید متوجه شد که استکان رو زود از دستم گرفت تا بیشتر از اون ضایع نشم.