2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88675 بازدید | 2268 پست


پارت_114#  

مهدخت


بعد از رفتن سعید، به داخل کلبه رفتم.

ترمه رو مبل نشسته بود و رو لبش لبخند بود، خندید... با صدایی بلند.

- چه عجب از هم دل کَندین.

- مهنا کجاست؟

تکه‌ای از سیب دهنش‌ گذاشت و اتاق رو نشون داد:

- آنقدر جیک جیک عاشقانه‌تون طول کشید که بچه خوابش برد.

با ناراحتی سری تکون داده، آهی کشیده و کنارش نشستم.

- چه عجب مادر فولاد زرهش با اون خواهرای هندجگر خوارش گذاشتن تا بچه رو بیاری.

- سعید بعد حاج آقا حرف دوم رو اینجا میزنه، مادرش و بقیه هیچ‌کاره هستن.

سعید احترام اونا رو نگه میداره که رو حرفشون، حرفی نمیزنه.

تکه سیبی رو که بهم تعارف کرد رو از سر چنگال برداشتم و به یه نقطه خیره موندم:

- ترمه اصلا سعید رو نمیفهمم، نمیدونم بهم فکر میکنه یا به قول مادرش ازم بدش میاد.‌ ‌

کنارش لم دادم و به نقطه‌ای خیره موندم.

- بعضی وقتا طوری نگام میکنه که بند دلم پاره میشه و گاهی انگار من پَر کاه هستم و ندیده‌ام میگیره.

ترمه با لپ باد کرده جواب داد:

- پس بگو با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.

خنده‌اش به مذاقم خوش نیامد.

بلند شد و بشقاب خالی  رو تو سینک گذاشت:

- ببخشیدها، ولی خیلی ساده‌ای... اون هر وقت بهت احتیاج داره مهربون میشه و به قول خودت نگاهش عاشقانه میشه.

رفت سمت اتاقش:

- من فکر میکنم اون اصلا هیچ حسی بهت نداره... اگه امشب مجبور نمیشد، تا چند ماه دیگه هم دور و بر این کلبه پیداش هم نمیشد.

می‌خواستم سرخوشیِ اون نگاه‌ها از سرم بپره، برای همین بی‌توجه به او و شب به خیر گفتن‌هاش به سمت اتاقم رفتم.

در اتاق باز بود، مهنا گوشه‌ی تخت خوابیده بود.

کنارش نشستم، این مدت واقعا لاغر شده بود و مثل خودم زیر چشماش گود افتاده بود.

پیشونی‌شو بوسیدم و کنارش دراز کشیدم.

از رو پاتختی دفترم‌ رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
#پارت_115
از گرمای چند ثانیه‌ای آغوش سعید نوشتم.
تبسمی کردم و دلم غنج رفت.
مثل دختر نوجوانی بودم که کار خلاف و شیرینی انجام داده و عذاب‌وجدان و خوشی، لحظه‌ای رهاش نمیکنه.
من تو زندگی به دنبال محبت نبودم. خانواده و اطرافیان خروار خروار محبت نثارم میکردن... ولی سیراب نمی‌شدم.
همیشه چیزی تو وجودم کم بود که با دیدن سعید فهمیدم اون چیز عشقه. عشقی واقعی... نه هوس
- آغوشت مثل یه پیرهن قشنگه که اندازه‌م بود.
نوشتم... از داشتن دستاش که آرامش تو وجودم تزریق کرد هر چند برای مدت کوتاه.
از چشمای نافذ سیاهش، وقتی که نگاهم میکنه و حالم پریشون میشه، از لرزش دست و پاهام که مثل بید مجنونِ کنار کلبه لرزون میشه و.... من به این دیده‌شدن‌های گاه و بیگاه خوش بودم.
هر چی تو دلم بود نوشتم و دفتر رو کنار گذاشتم، مهنا رو بغل کرده و چشمام‌رو بستم.
تا صبح چند بار بیدار شدم و تبش رو کنترل کردم. خدا رو شکر حالش بهتر شده بود.
ساعت نه با ضربه‌ی پای مهنا که به پهلوم خورد بیدار شدم.
تو صورت زیباش دقیق شدم، یعنی این دختر به خاطر من به این‌ روز افتاده بود؟
کاش کمی از عشقی که این دختر به من داشت تو وجود پدرش هم بود...
از فردای اون روز دیگه مهنا شده بود دختر کوچیک کلبه‌ی ما.
صُبح‌ها سینی صبحونه رو میاوردن و روی میز تراس میچیدن.
البته به لطف رفع محاصره و بازگشایی بنادر، حالا دیگه سینی صبحونه و نهار و شام کمی چرب و چیلی شده بود.
تو تراس نشستم. حانیه و مهنا با هم بازی میکردن، منم کنارشون مشغول تماشا یا نوشتن بودم.
به بهونه‌ی اونا بچه‌های دیگه هم کم‌کم میومدن اطراف کلبه....
هر از گاهی شب‌ها حلما دنبال بچه‌ها‌ میومد.
دلم میخواست اونم بیاد تو کلبه و با هم بشینیم و حرف بزنیم ولی اصلا بهم توجه نمی‌کرد.
کنار کلبه رو نیمکت چوبی می‌نشست و بچه‌ها رو صدا میزد.
مهنا شب‌ها موقع رفتن بوسم میکرد و حانیه هم برام دست تکون میداد. با این چیزا دلمو خوش کرده بودم.

پارت_114# مهدختبعد از رفتن سعید، به داخل کلبه رفتم.ترمه رو مبل نشسته بود و رو لبش لبخند بود، خندید. ...

عزیزمممم مهدخت هم حس مادریش گل کرد

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_116

چند روز یک‌بار با مادر تلفنی صحبت کرده  و از اتفاقات اونجا البته با سانسور و اضافه کردن حرفایی که میدونستم دوست داره بشنوه... براش می‌گفتم.

وقتی در مورد ازدواجم با سعید می‌پرسید خجالت‌زده شده و بهونه می‌اوردم که عزادار دامادشون هستن و کارش زیاده باید بهش زمان بدم..

می‌دونستم که از پشت تلفن هم میفهمه قضیه چیه و به روم نمی‌اورد.

یه روز سودابه خانم به کلبه اومد، تو تراس نشسته بودم و ترمه هم تو پذیرایی گردگیری میکرد.

- سلام

با شنیدن صداش از جا بلند شدم و به سمتش رفتم.

خودش رو عقب کشید که مبادا باهام دست بده، منم متوجه شدم و دستم رو دراز نکردم.

- سلام، صبحتون به خیر.

بدون مقدمه گفت:

- مادر میگن اگر امکانش باشه ترمه خانم گاهی بیاد آشپزخونه تا کمکمون کنه... کار اونجا زیاده.

- باشه حتما، با ترمه حرف میزنم... اگه راضی باشه حتما میاد.

دلم میخواست کمی کنارم‌ بشینه و هم صحبتی کنیم.

- خیلی... خیلی... آشپز ماهریه... کارش حرف نداره.

بی‌توجه به دستپاچگی‌ام پس فِعلنی گفت و رفت.

زنی زیبا و دوست‌داشتنی که به بدی فتانه و خانم‌بزرگ‌ نبود.

قدی کوتاه و هیکلی پُر داشت با سه پسر قد و نیم‌قد.

همسرش علی‌اکبر مردب سربه‌زیر و آرام بود که با سعید توی ستاد همکار بودن

اینها رو ترمه از وقتی پاش به آشپزخونه‌ی باغ باز شد، برام می‌گفت.

عجیب بود که ترمه قبول کرد تو آشپزخانه کار کنه.

با نگرانی پیشنهاد خانم‌بزرگ رو بهش گفتم که بلافاصله گفت:

- اشکالی نداره مهدخت جان... شاید برای بازشدن بخت تو یه فرجی بشه.

خندید و مشغول بافتن موهاش شد.

صبح ساعت هشت بعد از خوردن صبحانه به آشپزخونه میرفت و نهار و شام‌ رو با من می‌خورد.

ِآشپزخونه کنار عمارت نزدیک کلبه بود و گاهی صدای خنده‌ی ترمه تو باغ می‌پیچید و پشت بندش تذکرات خانم بزرگ بود که تمامی نداشت.

خدا رو شکر، روابط اجتماعی ترمه خوب بود و اهالی باغ آنقدری که از من بدشون میومد، از اون متنفر نبودن و دوسش داشتن.

کم‌کم داشت تو دل همه جا باز میکرد، از جیک و پیک اهالی باغ باخبر بود...

بعدها فهمیدم که اینم جزو نقشه‌ی اونا بوده تا ترمه ندونسته بیاد و بهم اطلاعات بده.


#پارت_117


ترمه گاهی از خانم‌بزرگ و‌ کارهاش میگفت... پشت سر اون و دخترهاش حرف میزد.

با چشمک‌زدن و حرکت چشم و ابرو و نشون دادن بچه‌ها حالیش میکردم که بس کنه.

- شاید برن بگن و جنجالی دوباره شروع بشه.

حانیه هم دیگه یک عضو دائم تو کلبه‌ی محقر ما شده بود. دختری مهربان و باهوش و باادب.

برای هر کاری که براشون انجام میدادم تشکر میکرد. حرفایی میزد که بارها به هوش بالاش اقرار می‌کردم.

مهنا خواب بود، حانیه و من تنها بودیم.

رفتیم رو تراس تا شربت بهار نارنجی که ترمه برامون فرستاده بود رو بخوریم، بی‌مقدمه از مادر مرحومش پرسیدم.

- مهدخت خانم من چهار سالم بود ولی کاملا یادمه که مادرم وقتی داشت مهنا رو به دنیا میاورد فوت کرد.

لیوان شربت رو نصفه رو میز گذاشت:

- حلما تا چند سال مهنا رو دوست نداشت. همیشه دعواش میکرد و باعث میشد اون‌ گریه کنه. یه بار که مهنا رو زد، بهش گفتم آبجی، مهنا که قاتل نیست... اون خواهر ماست، تو باید براش مادری و خواهری کنی نه اینکه بزنیش و فحشش بدی.

حانیه حرف میزد و من لذت می‌بردم. بهش پیشنهاد دادم که اگه از مادرش عکسی داره برام بیاره و نشونم‌ بده.

تو این مدت از مردهای باغ خبری نبود، عجیب بود که ترمه هم ازشون بی‌خبر بود فقط می‌گفت که هر‌وقت از آقا سعید تو آشپزخونه حرف میزنم و میخوام از زیر زبونشون بکشم که چه جور مردیه... همه لال میشن و چیزی نمیگن و زود بحث رو عوض میکنن.  

تازه بساط صبحونه رو جمع کرده بودن که حانیه بهم اشاره کرد که بریم تو اتاق.

- مهدخت خانم، ترمه جون میگفتن دیشب سر درد داشتین، درسته؟

- اره عزیزم، یه کم... ولی حالا خوبم.

- نتونستم جلوی مهنا بپرسم، آخه میدونین که اون عاشقتونه و اگه بفهمه سردرد داشتین، بازم ناراحت میشه، بابا سعید رو هم ناراحت میکنه.
#پارت_118
از ادب این دختر یتیم که مادری بالای سرش نبود، متعجب نبودم چون پدری داشت که در ادب و متانت و سربه‌زیری شهره بود.
- اگه اجازه بدین مهنا رو ببرم حیاط با هم بازی کنیم تا صدامون اذیتتون نکنه.
لبخندی زدم:
- هر طور راحتی عزیزم... حالا بهم یه بوس میدی!!
صورت‌شو جلو آورد... بوسِش کردم، بهم خیره شد.
- شما هم زیبا و هم واقعا مهربونی، ما واقعا خوش شانسیم که قراره شما مادرمون بشید.
از این حرفش جا خوردم و با لبخند نگاهش کردم. زیر لب آروم گفتم: ان شاءالله
راه رفته رو برگشت... وای داشت یادم میرفت:
- اینم عکس مادرم که خواسته بودین.
از زیر پیراهنش عکسی رو بیرون آورد و گرفت طرفم.... تا عکس رو گرفتم،
خداحافظی کرد و رفت.
به طرف تخت رفتم و همون طور درازکش به عکس خیره شده بودم.
عکس خانوادگیِ سعید و همسرش و بچه‌ها.
عکس مال همین باغ بود، همون نیمکت کهنه کنار کلبه‌ی ما.
سعید پشت نیمکت ایستاده و دستاش رو به نیمکت تکیه زده بود. همسرش (فاطمه) کنار بچه‌ها نشسته بود، زنی محجبه و ریزنقش.
بیشتر که دقت کردم متوجه لک‌های سفید روی دست و صورت فاطمه شدم. وای خدای من اون.....
حلما و حانیه شبیه مادرشون بودن و مهنا شبیه سعید... چشمان سرمه کشیده و زیبایی داشت.
با دیدن عکس، به حال خوبش کنار سعید غبطه خوردم.
- خوش به حالت لااقل سعید دوستت داشت.
ترمه با سینی قهوه وارد شد.
- میدونستم نخوابیدی..‌ بلند شو ببین ترمه چی کار کرده؟ از اون قهوه‌های زهرماری که همیشه دوست داشتی.
چشمکی زد و خندید.
پیراهنی بلند به رنگ زرشکی تنش بود، با روسری تیره رنگ... کم‌کم داشت شبیه زنان باغ میشد.
عجیب بود که هر دو، زود خودمون رو با محیط و فرهنگ اونجا وفق دادیم.
عکس رو به سمتش گرفتم و ماجرا رو تعریف کردم.


#پارت_119

سینی‌و گذاشت روی پاتختی و عکس‌و ازم گرفت... با دقت نگاه میکرد.

منتظر بودم تا بشنوم چه نظری در مورد فاطمه داره؟

- وقتی میرم آشپزخونه تا کمکشون کنم ازشون اطلاعات هم میگیرم.

به بیرون نگاهی انداخت:

- میدونستم این شکلیه... دختر عموی آقا سعید بوده.

- یه ازدواج سنتی و عقد دختر عمو و پسر عمو و این حرفا... بینوا کودک که بوده  بیماری پیسی میگیره.

عکس‌و گذاشت روی تخت و فنجون قهوه رو برداشت و سمتم گرفت:

- ولی باز سعید با وجود مخالفت خانم‌بزرگ باهاش ازدواج میکنه.

حرفاش برام جالب بود، برای همین نشستم روی تخت.

منو که مشتاق شنیدن دید جرعه‌ای از زهرماری که درست کرده بود رو سر کشید و با زبونش لب بالایی رو تمیز کرد.

- وقتی حلما به دنیا میاد خانم‌بزرگ ناراحت میشه که چرا بچه‌ی اول آقا سعید پسر نشده. بیچاره فاطمه خانم، حانیه رو که دنیا میاره، دیگه غوغا میشه تو باغ.

خانم‌بزرگ بهش میگه باید اجازه بدی برای سعید زن بگیریم، چون تو دخترزایی.

با دیدن چشمان گرد و متعجب من ادامه داد:

- ولی سعید قبول نمیکنه و آخرش رو هم که خودت میدونی.

سر زایمان مهنا بیچاره عمرش به دنیا نبود و تو بیمارستان فوت میکنه.

دلم‌ براش سوخت، ترمه ادامه داد:

- هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست، همون بهتر که مُرد وگرنه الان داشت با هَوو سر میکرد، آدم بمیره هَوو نداشته باشه.

آهی کشید:

-سعید تا هفت روز بعد مرگ‌ فاطمه سر مزارش مونده بوده و خونه نیومده، آقابزرگ میره میاردش.

تا یک سال اصلا مهنا رو نخواسته ببینه. ولی خب بعدش، دیگه چی میشه کرد پدرِ دیگه.

زانوهام رو بغل کردم و به گل‌های روتختی تیره زل زدم.

- راستی من اینا رو خیلی وقته که میدونم، دلم نمی‌خواست با شنیدنش تو رو ناراحت کنم. یه چیز دیگه

یادش بخیر یع زمانی کاربر خاموش بودم قبل این کاربریم هم یه کاربر دیگه داشتم مینشسم رمان ها رو میخوندم

عزیزمم پس یاد گذشته افتادی 

منم عاشق رمان هام چندروزه ذهنم  درگیر این رمانه و هنوز دارم میخونمش از ظهر تو سایت همش بود تا ببینم اسی کی ادامشو میذاره😂😂

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_120

چشم از گلهای تیره‌ی روتختی گرفتم و به دهن ترمه چشم دوختم:

- آقا سعید و خانواده‌ش تو این کلبه زندگی میکردن. بعد از مرگ همسرش رفتن عمارت اصلی پیش آقابزرگ و خانم‌بزرگ.

با شنیدن این حرف شوکه شدم و با صدای بلندی گفتم:

- واقعا !!؟

اونم با سر جواب داد:

- آره اتفاقا اینجا هم اتاق خواب سعید و فاطمه‌ی خدابیامرز بوده.

چشمام رو تنگ کردم و بی‌حرکت بهش خیره شدم.

- بچه‌ها هم تو اون یکی اتاق می‌خوابیدن. اینجا رو خود آقا سعید وقتی با فاطمه نامزد بوده، ساخته.

نمیدونم چرا از شنیدن این حرفها خوشم نیومد، دلم گرفت... احساس حقارت کردم. با اکراه به تخت خیره شده بودم.

ترمه فکرم رو خوند:

- دیوونه شدی! این ماجرا برای ۵ سال پیشه، این تخت رو تازه آوردن تو اتاق، مطمئن باش.

برای اطمینان دادن به من ادامه داد:

- تو عمارت خانم‌ها میگفتن تموم وسایل رو سعید خودش برای شما گرفته و اینجا چیده.

قهوه رو با بی‌میلی سر کشیدم.

با شنیدن حرف‌های ترمه درمورد عشق سعید به فاطمه، ذهنم مثل دهنم تلخ شد و به دنبال راهی برای فرار از این ندیده شدن‌ها بودم.

تو افکار منفی غرق شدم و کسی نبود نجاتم بده.

یعنی من به اندازه‌ی یه زن بیمار برای سعید جذابیت ندارم؟ چرا بهم توجهی نداره؟ من تا کی باید منتظر باشم و به قول آقابزرگ بهش زمان بدم؟

میدونم همه‌چی ظاهر و قیافه و اندام نیست ولی به هر حال اینام باعث دوست داشته شدن و علاقه‌ میشن.

چرا باید به یکی مثل من که زیباترین بودم بی‌توجه باشه... یک ماهِ که اومدیم به کلبه ... اصلا ندیدمش.

مگه این مرد دل نداره!؟ شاید قلبش رو با زنش دفن کرده... خدایا چقدر همه‌چی پیچیده شده.

به قول ترمه اگه برای خاطر مهنا نبود، اون کلا یادش میرفت که یکی به اسم مهدخت هم باهاش به کشورش اومده.

شب‌ها بعد از رفتن مهنا و حانیه، ترمه خسته و کوفته از کار تو آشپزخونه و بازی با بچه‌ها سرش رو میذاشت رو بالش و خروپفش بلند میشد.

#پارت_121

از اونجایی که آشپز خوبی بود، آشپزخونه رو گرفته بود دستش.

اون می‌خوابید و منِ عاشق انقدر می‌نوشتم تا خسته شم.

از کلبه میزدم بیرون و رو نیمکت نشسته و تو افکارم غوطه میخوردم...

 از کاخ پدر تا کلبه‌ی محقر سعید و فاطمه، همه رو تو چند ساعت طی کرده و آخرش می‌رسیدم به دل شکسته‌ی خودم و بی‌مهری‌های سعید.

چه اتفاقایی داشت تو سرم می‌افتاد که تا نیمه‌های شب، روی نیمکت به نقطه‌ای خیره می‌موندم و حتی صدای ترمه هم نمی‌تونست از خیالپردازی نجاتم بده؟

هر قلبی قاتلش رو دوست داره... مثل قلب من که عاشق قاتل بی‌رحم و بی‌مهرش بود.

اردیبهشت ماه، باغ در اوج زیبایی بود.

همه جا گلهای رنگارنگ و زیبا دسته‌دسته زیر درخت‌ها و کنار نرده‌های چوبی اطراف خونه‌ها به چشم میخورد.

موهای بلند بید مجنون بالای سرم با باد هم نوا شده و همبازی بودن.

انگار اردیبهشت هم مثل من عاشق بود.

به عمارت اصلی زُل زدم شاید سعید رو ببینم ولی افسوس....

کار هر شبم شده بود نشستن تو تراس یا زیر بید مجنون.

ترمه هم قبل از خواب برام چای یا قهوه آماده میکرد و می‌رفت و می‌خوابید.

 بعضی مواقع اصرار میکرد کنارم بشینه ولی می‌دونستم که واقعا خسته است.

استکان رو پر از چای کردم و روی نیمکت نشستم‌، لیوان رو کنارم گذاشتم.

جلوی روسری مو که اکثرا بیرون از کلبه سرم میکردم باز کرده تا کمی هوای خنک بین موهام جریان پیدا کنه.

تیشرتی سفید رنگ و نازک برای فرار از گرما به تن کرده بودم که بدنم از زیرش معلوم بود.

به خیال اینکه کسی اون اطراف نیست هر دو دستم رو بردم پشت نیمکت و بدنم رو کِش دادم.

روسری از سرم افتاد رو شونه‌هام... سرم رو عقب برده بودم و نفس‌های عمیقی می‌کشیدم.

چند دقیقه تو اون حالت موندم که با صدای سلامی به خودم اومدم و میخکوب شدم.پارت122
به سمت صدا برگشتم.
با دیدنش سریع دستام رو از پشت نیمکت آزاد کرده و روسری روی سرم‌و مرتب کردم و یه وَرِ روسری رو گرفتم جلوی بدنم.
سعید اطراف رو نگاه کرد. در حقیقت بهم‌ زمان داد تا خودم‌ رو جمع‌وجور کنم.
بِخشکی ای شانس که باید تو اون حالت منو ببینه... الان چه فکرهای بدی که در موردم نمیکنه!
تو این اوضاع دستم به استکان خورد و افتاد رو زمین و شکست... چای اطراف تیکه‌های شکسته رو گرفت.
خجالت زده شدم... خم شد و شیشه‌های شکسته رو جمع کرد.
- ببخشید فکر نمی‌کردم آنقدر جا بخورید.
اصلا نگاهم نکرد.
- مواظب باشید شیشه تو دستتون نره، اینجا تاریکه... فردا میگم ترمه جمشون کنه.
ایستاد... تو مشتش پر از شیشه شکسته بود. تراس رو نشون دادم:
- بریم اونجا بشقاب هست شیشه‌ها رو اونجا بریزید.
جلو رفتم و اونم دنبالم اومد.... تو این فاصله جلوی روسری رو گره زدم.
شیشه‌ها رو تو بشقاب ریخت. صندلی رو از زیر میز کشید بیرون و تعارف کرد که بشینم.
- ممنون... شما... شما بفرمایید، من اینجا می‌شینم.
زود رو صندلی ولو شدم، پاهام جون نداشت تا وایسم.
سرم تو دوران بود... من واقعا در عاشقی نوبر بودم.
- قسمت نشد این چایی رو بخورید.
با تبسمی جواب دادم:
- اشکال نداره بازم هست، برای شما هم بریزم؟
سرش پایین بود و نگاهش به رومیزی گلدار.
ولی من تو صورتش که حالا کمی‌ گُر گرفته بود، خیره مونده بودم.
زندگی شاید اون نگاهی بود که ازم دریغ میکرد.
- نه زحمت نکشید، این موقع چایی بخورم خوابم نمیبره... ولی شما برای خودتون بریزید.
برای هر دومون چایی ریختم. دستام می‌لرزید، شاید متوجه شد که استکان رو زود از دستم‌ گرفت تا بیشتر از اون ضایع نشم.

عزیزمم پس یاد گذشته افتادی منم عاشق رمان هام چندروزه ذهنم درگیر این رمانه و هنوز دارم میخونمش از ظه ...

بله 

وحشتناک روان میخوندم یعنی میتونم بگم هر چی رمان و داستان زندگی گذاشته بودن من خونده بودم همه رو حتی وند بار یکیش و انقدر دوسش دارم 

عزیزمم

آیا تو وجود داشتی؟ شاید همیشه خیال بودهای...


#پارت_123

نگاهش به همه جا بود، جز من.

اطراف کلبه رو دیدی زد. از روی تراس به عمارت اصلی نگاهی انداخت.

نگاهش‌رو به استکان‌ زیر دستش برد ولی از من دریغش کرد.

شاید فکر نمیکرد که من، تشنه‌ی نگاه‌ها و یک جرعه از محبت یا حرفی باشم.

کاش میشد روح و روانم رو دربیارم نشونش بدم و بگم ببین چیکارش کردی!! ببین به خاطر تو دارم به زمین و زمان التماس میکنم تا قبولم کنی... تا به همه ثابت کنم من و تو می‌تونیم مکمل هم باشیم.

ولی نشد، نمیشد که بگم... اون من رو ناخواسته اورده و حالا هم نمیدونه با من، یه مهمون ناخونده چی کار کنه؟

با فشار انگشتام به بدنه‌ی داغ لیوان، از حلاوت دلم کاسته شد.

برعکسِ همیشه لباس ساده‌ای تنش کرده و بلوزِ کرمی روی شلوارش انداخته بود.

بعد از اجلاس بدنش کمی چاق و عضلانی شده، رگهای برآمده‌ی دستاش تماشایی بود. ساعت مچی ساده‌ای که همیشه به مچش بسته بود... شاید یه یادگاری از یه عزیز باشه که دلش نمیخواد از خودش دور کنه.

انگشتری عقیق به انگشت حلقه داشت. یاد فاطمه افتادم... شاید هدیه‌ی اون باشه که این همه سال از انگشت درنیاورده.

- اینجا راحتین؟

یه  قُلوپ چایی خوردم:

- بله، چرا که نه... اینجا واقعا گوشه‌ای از بهشته.

باز چشم تو چشم شدیم... انگار قلبم‌ زیر زبونم‌ میزد. لیوان رو محکم تو دستم گرفته بودم تا نیفته و بهش زل زدم.

سعید متوجه نگاه‌های من شده بود و سرش رو بلند نکرد:

- تا حالا کسی این باغ رو اینجوری توصیف نکرده بود.

- شاید چون همیشه تو بهشت بودن و خودشون خبر نداشتن.

دسته استکان‌ رو لمس کرد:

- عجیبه... شما از جایی اومدین که بی‌شباهت به بهشت واقعی نیست... اون باغ‌ها و کاخ‌ها  بزرگ و مجلل...

دیگه ادامه نداد.

- برای آدم جایی که احساس آرامش بکنه، خوش باشه و اونجا رو هم دوست داشته باشه، دست کمی از بهشت نداره.

تبسمی کرد و سربه‌زیر پرسید:

- منظورتون اینِ که، شما اینجا در آرامش هستین؟

نفس عمیقی کشیدم و جواب مناسبی برای سوالش نیافتم... به او که سربه‌زیر بود، خیره شدم.
#پارت_124
موهای پر پشتش که همیشه به یک طرف میریخت رو باد تکون میداد.
ابروهای پرپشتی داشت که به زیبایی چشماش اضافه میکرد... چهره‌ای ملکوتی که بهم آرامش می‌بخشید.
چرا باید یه مردی به این زیبایی با زنی که تمام بدنش پیسی داره، ازدواج کنه!؟
چطور با او راحت بود... چطور....
از بچه‌ها گفت که هر روز میان اینجا و بهم زحمت میدن... از اینکه بعد برگشتن از پیش من، با آب و تاب تمام اتفاقات اون روز رو مو به مو براش تعریف میکنن.
دلم میخواست از خودمون بگه... ولی انگار باید این آرزو رو به گور ببرم.
- واقعیتش اومدم تا بابت دخترا ازتون تشکر کنم، این مدت آنقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بیام و بابت این زحمات ازتون تشکر کنم.
بعضی‌ها رو یه بار می‌بینی، ولی تا آخر عمر تو قلب و ذهنت برای خودشون جای مخصوصی باز میکنن... تا آخر عمر با شما هستن.
- و اینکه چیزی احتیاج ندارین؟
به چیزی جز اون احتیاج نداشتم، نمی‌تونه دردی رو که درونم جریان داره رو ببینه... پر از حس خالی بودن شدم.
لبخندی زدم، تبسمی که دردهامو پنهون کنه... شاید می‌دید... دردی رو که تو درونم شعله کشیده و خاکسترم کرده بود رو تو چشمام می‌دید، ولی بهایی نمی‌داد.
دلم‌ می‌خواست همه رو بدونه، از گریه‌های شبونه و تظاهر به حال خوبم با دیدنش، خسته‌‌ام.
از تنهایی، از ناراحتی، از حس گیر افتادن، از تلاش برای دیده شدن و بی‌نتیجه بودن... از همه این تلاش‌ها خسته‌ام.
همیشه میگن، گذر زمان همه‌چیز رو درمان میکنه، ولی اگه خود زمان درد باشه چی؟
یک ماه و نیم بود که من و ترمه پا به این باغ گذاشته بودیم و همه باهامون مثل یه مهمونی که رفتینه، رفتار میکردن.
- شاهدخت خانم...
سر بلند کردم، سری که از اون همه فکر و خیال داشت می‌ترکید.
- بله...
- چیزی لازم داشتین حتما به ترمه خانم یا سودابه بگین.
- نه چیزی لازم ندارم... خدا رو شکر اینجا همه چی هست.
چیزی تو مغزم جرقه زد:
- ببخشید، یه عرضی داشتم... ترمه تو آشپزخونه شنیده بود که بیمارستان نیرو  کم داره.
لیوان چایش رو زودتر از من خالی کرد و روی میز گذاشت، حالا خوبه گفته بود شب‌ها چای نمیخوره.
- بله درسته، خوشبختانه بیمارستان رو مجهز کردیم، نیرو که کم داریم... ولی صحیح نمیدونم شما اونجا کار کنید.

عزیزمم پس یاد گذشته افتادی منم عاشق رمان هام چندروزه ذهنم درگیر این رمانه و هنوز دارم میخونمش از ظه ...

عزیزم ببخش😂

الان صدپارت میزارم شبم همینجوره حله🫣😁

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792