#پارت_112
مهدخت محکمتر از قبل مهنا رو بغل کرده بود و فقط صدای هقهق گریهاش اومد.
- ازتون خواهش میکنم اجازه بدین مهنا رو ببرم پیش خودم... روزا پیشم باشه... شبا میارمش اینجا پیش خودتون.
به حلما نگاه کردم تا به او هم اجازهی اظهارنظر بدم. با تایید سر بهم حالی کرد که بهتره قبول کنم. جواب دادم:
- باعث زحمت میشه شاهدخت خانم
با تبسمی از مهنا جدا شد و جواب داد:
- نه اصلا.
تو چشمای خوابآلود مهنا نگاه کرد و گفت:
- عزیزم منم از دوری تو مریض بودم هر روز گریه میکردم.
به سمت کلبه نگاه کرد:
- آنقدر از پنجرهی کلبه حیاط رو نگاه کردم تا ببینمت.
زیرچشمی به حلما که حالا کنارم ایستاده بود و گوشهی روسریش رو به بازی گرفته بود نگاهی انداخت:
- کاش زودتر بهم خبر میدادین.
خیالم از بابت مهنا کمی راحت شد.
شاید مهدخت مثل یک فرشته برای سروسامان دادن به زندگی من اومده بود... دلم میخواست هیچوقت در موردش فکر بد نکنم ولی نمیشد.
تا سِرُم مهنا تموم بشه، مهدخت و مهنا همدیگر رو بغل کرده بودن... حالا دیگه حلما هم زانو به زانو کنار مهدخت نشسته بود و با مهنا شوخی میکرد.
پوشش مناسبی نداشت، رفتم بیرون تا راحت باشه.
توی آلاچیق زیر درخت نشستم. خانمبزرگ از پنجرهی اتاقش نگاهم میکرد. زیر نگاههای سنگینش راحت نبودم.
از پنجرۀ اتاق، مهدخت رو مهنا به بغل دیدم... سِرُمش رو درآورده بود.
به خودم نهیب زدم تو مثلا مُومنی پس چرا زل زدی به دختر نامحرم.
حلما دستی به پیشانی و پاهای مهنا کشید.
پنجره رو باز کرد و با خوشحالی گفت:
- بابا تب مهنا قطع شده، اصلا تب نداره.
خدا رو شکری گفتم. درد بیدرمون مهنا رو پیدا کرده بودم.
مهدخت، مهنا رو بغل کرده بود و بیرون اومد... نگاهی بهم انداخت.
- اجازه بدین تا کلبه خودم میارمش.
لبخندی زد و مهنا رو داد بغلم.
با فاصله کنارم قدم برمیداشت و گاهی با مهنا شوخی میکرد و هر دو میخندیدن
#پارت_113
حلما هم چند قدمی دورتر از ما میاومد.
مهدخت حواسش به همه بود، برگشت و رو به حلما گفت:
- هر موقع خواستی مهنا رو ببینی، حانیه رو هم بیار... خوشحال میشم پیشم بیای.
حلما به من نگاه کرد و بدون جوابی سرش رو پایین انداخت.
میدونستم مادر و خواهرام با حرص و ناراحتی از پنجره با نگاهشون بدرقهمون میکنن.
به کلبه رسیدیم.
مهنا هم بوی عطر اونو گرفته بود.
- خُب دیگه دختر خانم، بیا پایین و برو تو اتاق خودم... الان میام پیشت.
مهنا مثل یه بچهی حرف گوشکن، از بغلم پایین اومد.
ترمه با سرو صدای ما در رو باز کرد.
سلامی داد و با دیدن مهنا لبخندی زد و گفت:
- وای خدا، امشب یه مهمون کوچولو داریم... اونم چه مهمونی.
مهنا خندید و محکم ترمه رو هم بغل کرد.
ترمه قربون صدقهاش رفت.
- ببخشید مزاحم استراحت شما هم شدیم.
ترمه دست مهنا رو گرفت:
- نخوابیده بودم، منتظر مهدخت خانم بودم.
- ترمه ببرش اتاق خودم... الان میام.
ترمه با ما خداحافظی کرد و با مهنای خوشحال داخل کلبه رفتن.
برگشت و نگاه زیباش با نگاهم گره خورد.
دستپاچه دستی به پس گردنم کشیدم.
نمیدانستم بهش چی بگم.
- ببخشید آقا سعید، دیر وقته وگرنه شما و حلما جون رو به صرف چای دعوت میکردم.
ولی کاش میشد نشست و باهاش چای لبسوزی نوشید... سنگامونو با هم وا بِکنیم و ببینیم آخرش قرارِ چی بشه... قرار کی کوتاه بیاد؟
حلما روی نیمکت با فاصله از ما نشسته بود و نگامون میکرد.
ازش فاصله گرفتم و خواستم خداحافظی کنم.
- سعید.
با شنیدن اسمم جا خوردم...
ابرویی بالا داده و برگشتم سمتش و نگاهش کردم. خودش هم فهمید برای چی اینجوری نگاهش میکنم.
سرش رو انداخت پایین و با انگشتاش کلنجار رفت:
- ازتون ممنونم که اجازه دادین مهنا بیاد پیشم... نگرانش نباشید.
- من دیگه نگران مهنا نیستم، چون پیش شماست.
خداحافظی کردم و برگشتم کنار حلما.
شاهدخت نگاهی به حلما انداخت و با سر ازش خداحافظی کرد و به کلبه برگشت.
میدونستم مادر و دخترها منتظرم هستن تا مواخذام کنن.
ولی وضعیت روحی دخترم از هر چیزی برام مهمتر بود.
شاید رفت و آمد مهنا و حانیه بتونه بهم کمک کنه تا بفهمم چی تو سر مهدخت میگذره