2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88704 بازدید | 2268 پست


#پارت_108

سمانه دستمال رو از پیشونی مهنا برداشت:

- بیمارستانِ آقا داداش، شیفته... فرستادم دنبالش الان میرسه.

حلما کنار مهنا قرآن میخوند.

مادر خسته شده بود.

- خانم‌بزرگ‌ شما یه کم استراحت کن.

کنار کشید. خودم نشستم و با دست روی پاهای مهنا آب ریختم.

حسام رسید. مهنا رو معاینه کرد و یه سِرم بهش زد. اونقدر بیحال بود که اصلا درد سِرم‌ رو نفهمید... دو تا آمپول هم تو سِرم ریخت.

- احتمالا مسموم شده، من باید برگردم بیمارستان... اگه مشکلی پیش اومد حتما خبرم کن.

حلما هم کنار حانیه خوابش برد، بالا سر مهنا نشستم... تا صبح بازم چند باری تب کرد.

مادر نگرانش بود و خوابش نبرد. اومد و کنارش نشست و پاشویش کردیم.

دو روزی سپری شد ولی روزبه‌روز مهنا ضعیف‌تر و نحیف‌تر میشد حتی حسام هم سر در نمی‌آورد این بچه چشه.

چند روزی‌ گذشت و خبری از بهبودی مهنا نبود.

همه درمونده شده بودیم، حسام‌ نذاشت ببریمش بیمارستان:

- نه سعید صلاح نمیدونم... اونجا چند بیمار دارم که وبا گرفتن... بدن مهنا هم ضعیفه..

این مدت آقابزرگ هرموقع به باغ برمی‌گشت، یه راست میومد اتاق ما و به مهنا سر میزد‌

براش شعر میخوند بلکه اون وروجک کوچیک و همیشه خندون، کمی لباش به تبسم باز بشه.

یه شب که بالا سرش نشسته بودیم و به بازوی نحیفش سِرم وصل بود.

چشماش رو باز میکرد و نگاهی از پنجره به آسمون تاریک می‌انداخت و باز اون تیله‌های مشکی زبیا رو می‌بست.

حلما کنارش نشست:

- مهنا دلت چی میخواد؟ بگو آبجی‌، بگو تا برات بیارم.

بوسه‌ای روی گونه ی تب‌دارش زد و باز پرسید:

- میخوای کدوم دوستات بیان تا باهات بازی کنن؟ اون عروسک قشنگه‌ی منو میخوای؟ قول میدم‌ همه‌ی عروسکای گرون و خوشگلم رو بهت بدم تا خاله‌بازی کنی.

آروم و بیحال چشماش رو نیمه‌باز کرد و گفت:

- مامان‌مو میخوام.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_109

حلما با نگرانی آب دهن‌شو قورت داد و نگاهی به من انداخت:

- ولی آبجی... ما که مامان نداریم، اگه خانم‌بزرگ‌ رو میخوای برم صداش کنم.

- نه... نه... من... من مامان مهدختم‌ رو میخوام.

و اشک از گوشه‌ی چشماش روون شد.

آه از نهادم بلند شد، دخترم به خاطر دوری از مهدخت بیمار شده و ما این چند روز نفهمیدیم.

حلما نگاهم کرد و مردد پرسید:

- بابا یعنی بریم دنبالش... قبول میکنه بیاد؟

مثل اینکه حلما هم می‌دونست که مهنا به محبت اون‌ نیاز داره، به مهدخت وابسته شده و فکر میکنه اون مادرش هست.

- نه نمیاد اون روز خودش گفت که دیگه دوستم نداره.

باز اشک چشماش سُر خورد و رفت لای موهاش.

مهنا رو سپردم به خواهرش و به حیاط رفتم. روی تخت نشستم، نمی‌تونستم تصمیم بگیرم که برم سراغ مهدخت یا نه.

مهدخت لعنتی با دل دخترکم چی کار کرده که تحمل دوری چند روزه‌شو نداشت... دیگه تحمل نکردم‌ و به سمت کلبه رفتم.

کلبه از دور، زیر نور مهتاب آروم گرفته بود.

با دقت از پله‌ها بالا رفتم و آروم در زدم. کسی جواب نداد.

حتما خوابیدن، خواستم‌ برگردم که در باز شد.

ترمه با دیدنم جا خورد و روسریش رو مرتب کرد. تو آستانه‌ی در ایستاده بود.

سلامی کرد و متعجب سرتا‌پامو نگاهی کرد.

جواب سلامش رو دادم:

- خانوم هستن؟

با تته‌پته جواب داد:

- بله... ممکنه نخوابیده باشه، آخه تازه رفته تو تختش.

دقیق نگام کرد و با نگرانی پرسید:

- صداش کنم؟!

 بله حتما، کار واجبی باهاشون دارم.

ببخشیدی گفت و رفت... چند لحظه‌ای منتظر شدم.

باد تو پیچ و تاب شاخه‌های درخت بید پیچیده و با گیسوان پریشونش بازی میکرد.

بوی عطر مهدخت از خودش زودتر اومد.

یاد روزی افتادم که تو هواپیما کنارش نشسته‌ و بوی عطرش عجیب مسخ‌کننده بود.
#پارت_110
با دیدنم سلامی کرد و موهای بلند و مشکیش رو داد پشت گوشش.
یه تاپ و شلوار سرمه‌ای پوشیده بود.
چراغ تراس رو روشن کرد.
حالا بهتر میتونستم‌ موهای حالت‌دار و قد کشیده و چشمان عسلی‌شو ببینم.
قدمی جلو اومد... با تعجب  و نگرانی پرسید:
- ترمه گفت باهام کار دارین، آقا سعید مشکلی پیش اومده؟
این‌ موقع شب... شما... اینجا...
سرم رو پایین انداختم:
- شرمنده مزاحم استراحتتون شدم، راستش... مهنا...
تا اسم مهنا رو شنید، اومد جلوتر.. تقریبا بهم چسبید و نگرانی چشماش بیشتر شد.
دوباره پرسید:
- مهنا چیزیش شده؟
ماجرا رو براش توضیح دادم، با سرعت و با همون لباسا از کنارم‌ رد شد و پایین رفت.
ترمه از پشت صداش کرد:
- خانوم با این لباسا!! لااقل لباستو عوض کن.
ولی مهدخت باشتاب رفت و به حرف‌های ترمه توجهی نکرد.
یه کم‌ راه میرفت و بعدش دوباره سرعتش رو زیاد میکرد، هر از گاهی برمیگشت و با نگرانی نگاهم میکرد.
- چرا زودتر بهم نگفتین؟
جوابی براش نداشتم.
موهای بلندش تو هوا رها بود و باد بین اونا در حال چرخیدن.
جلوی حوض پاش به سنگی گیر کرد و کم مونده بود زمین بخوره که ناخواسته از پشت دستشو محکم به طرف خودم کشیدم.
قدمی عقب اومد و اُفتاد تو بغلم.
گرمای بدنش و صورتش که بهم خورد، حالم یه جوری شد.
با شرم نگاهم کرد و ازم دور شد.
این برخورد برای منی که مقید به محرم و نامحرم بودم، عذاب‌آور بود.
ببخشیدی گفتم و اونم موهاش رو داد پشت گوشش:
- اشکالی نداره.
برای اینکه جو سنگینی که بینمون بود از بین بره پرسید:
- حاج خانوم... حاج خانوم... اجازه میده مهنا رو ببینم؟
با تایید سر جوابش رو دادم و دوباره راه افتادیم.
با عجله از پله‌ها بالا رفت. نفس‌نفس میزد، سراسیمه وارد اتاق شد.
خواهرها به جمع مادر و دخترهام اضافه شده بودن. با دیدن مهدخت با اون وضعیت پوشش، باز قیافه‌ی مادرم و فتانه درهم شد
#پارت_111
مهدخت کنار مادر رو زمین نشست و دست مهنا رو تو دستش گرفت.
خانم‌بزرگ خواست چیزی بگه که خودم پیش‌دستی کردم:
- مادر جان اجازه بده مهدخت با مهنا تنها باشه.
حرفم رو توجیه کردم:
- آخه ایشون دکترن... شاید بفهمن مهنا چشه؟
با اشاره‌ی دست به مامان و خواهرهام حالی کردم که برن بیرون.
با اکراه از جاش بلند شد و دخترهاش هم دنبالش ردیف شدن و در رو بستن. از صدای پچ‌پچشون مشخص بود که پشت در گوش وایسادن.
حلما هم خواست بره بیرون که گفتم:
- بابا تو بشین پیش خواهرت.
دوباره روبه‌روی مهدخت کنار مهنا نشست.
مهدخت خودش رو کشید جلو و مهنا رو  صدا زد.
- مهنا کوچولوی مامان... چشمات رو باز کن.
مهنا آروم چشاش رو باز کرد و سرش رو برگردوند. با دیدن مهدخت‌ پشت بهش کرد و پتو رو کشید رو خودش.
مهدخت با تعجب نگاهی به ما کرد:
- باهام‌ قهری خوشگلم؟
مهنا با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- مگه نگفتی دیگه مامانم نیستی، برای همین باهات قهرم.
مهدخت سرش رو نزدیک گوش مهنا برد و چیزی تو گوشش پچ‌پچ کرد. مهنا از زیر پتو اومد بیرون و لباش به خنده وا شد.
دستشو دور گردن مهدخت انداخت.
مهدخت هم خندید... چه خنده‌ی زیبایی داشت این دختر.
به خودم نهیب زده و نگاه از صورت خندونش گرفتم.
خم شد و سرشو تو موهای پیچ‌دار مهنا فرو برد. شونه‌هاش لرزید.
مهنا رو با احتیاط بلند کرد و تو بغلش گرفت... تو آغوش همدیگه مچاله شدن.
مهنا زیر گوش مهدخت پرسید:
- مگه خودت نگفتی دیگه دوسم نداری... دیگه مامانم نیستی؟
تو بغلش رو زانو نشست و طره‌ای از موهای مهدخت رو بین انگشتاش به بازی گرفت:
- منم... منم برای همین از خدا خواستم تا مریضم کنه... تا بمیرم.

‌هااااای یه کم روحمون شاد بشه😍بعد از اون پارت‌های ناراحت‌کنندهچسبید این پارت‌ها .. 😉😄فعلاتاعصر😃� ...

تا عصر دیگ پارت نمیزاری؟

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


#پارت_112

مهدخت محکم‌تر از قبل مهنا رو بغل کرده بود و فقط صدای هق‌هق گریه‌اش اومد.

- ازتون خواهش میکنم اجازه بدین مهنا رو ببرم پیش خودم... روزا پیشم باشه... شبا میارمش اینجا پیش خودتون.

به حلما نگاه کردم تا به او هم اجازه‌ی اظهارنظر بدم. با تایید سر بهم حالی کرد که بهتره قبول کنم. جواب دادم:

- باعث زحمت میشه شاهدخت خانم

با تبسمی از مهنا جدا شد و جواب داد:

- نه اصلا.

تو چشمای خواب‌آلود مهنا نگاه کرد و گفت:

- عزیزم منم از دوری تو مریض بودم هر روز گریه میکردم.

به سمت کلبه نگاه کرد:

- آنقدر از پنجره‌ی کلبه حیاط رو نگاه کردم تا ببینمت.

زیرچشمی به حلما که حالا کنارم ایستاده بود و گوشه‌ی روسریش رو به بازی گرفته بود نگاهی انداخت:

- کاش زودتر بهم خبر میدادین.

خیالم از بابت مهنا کمی راحت شد.

شاید مهدخت مثل یک فرشته برای سروسامان دادن به زندگی من اومده بود... دلم میخواست هیچوقت در موردش فکر بد نکنم ولی نمیشد.

تا سِرُم مهنا تموم بشه، مهدخت و مهنا همدیگر رو بغل کرده بودن... حالا دیگه حلما هم زانو به زانو کنار مهدخت نشسته بود و با مهنا شوخی میکرد.

پوشش مناسبی نداشت، رفتم بیرون تا راحت باشه.

توی آلاچیق زیر درخت نشستم. خانم‌بزرگ از پنجره‌ی اتاقش نگاهم میکرد. زیر نگاه‌های سنگینش راحت نبودم.

از پنجرۀ اتاق، مهدخت رو مهنا به بغل دیدم... سِرُمش رو درآورده بود.

به  خودم نهیب زدم تو مثلا مُومنی پس چرا زل زدی به دختر نامحرم.

حلما دستی به پیشانی و پاهای مهنا کشید.

پنجره رو باز کرد و با خوشحالی گفت:

- بابا تب مهنا قطع شده، اصلا تب نداره.

خدا رو شکری گفتم. درد بی‌درمون مهنا رو پیدا کرده بودم.

مهدخت، مهنا رو بغل کرده بود و بیرون اومد... نگاهی بهم انداخت.

- اجازه بدین تا کلبه خودم میارمش.

لبخندی زد و مهنا رو داد بغلم.

با فاصله کنارم قدم برمی‌داشت و گاهی با مهنا شوخی میکرد و هر دو می‌خندیدن
#پارت_113
حلما هم چند قدمی دورتر از ما می‌اومد.
مهدخت حواسش به همه بود، برگشت و رو به حلما گفت:
- هر موقع خواستی مهنا رو ببینی، حانیه رو هم بیار... خوشحال میشم پیشم بیای.
حلما به من نگاه کرد و بدون جوابی سرش رو پایین انداخت.
میدونستم مادر و خواهرام با حرص و ناراحتی از پنجره با نگاه‌شون بدرقه‌‌مون میکنن.
به کلبه رسیدیم.
مهنا هم بوی عطر اون‌و گرفته بود.
- خُب دیگه دختر خانم، بیا پایین و برو تو اتاق خودم... الان میام پیشت.
مهنا مثل یه بچه‌ی حرف گوش‌کن، از بغلم پایین اومد.
ترمه با سرو صدای ما در رو باز کرد.
سلامی داد و با دیدن مهنا لبخندی زد و گفت:
- وای خدا، امشب یه مهمون کوچولو داریم... اونم چه مهمونی.
مهنا خندید و محکم ترمه رو هم بغل کرد.
ترمه قربون صدقه‌اش رفت.
- ببخشید مزاحم استراحت شما هم شدیم.
ترمه دست مهنا رو گرفت:
- نخوابیده بودم، منتظر مهدخت خانم بودم.
- ترمه ببرش اتاق خودم... الان میام.
ترمه با ما خداحافظی کرد و با مهنای خوشحال داخل کلبه رفتن.
برگشت و نگاه زیباش با نگاهم گره خورد.
دستپاچه دستی به پس گردنم کشیدم.
نمیدانستم بهش چی بگم.
- ببخشید آقا سعید، دیر وقته وگرنه شما و حلما جون رو به صرف چای دعوت میکردم.
ولی کاش میشد نشست و باهاش چای لب‌سوزی نوشید... سنگامون‌و با هم وا بِکنیم و ببینیم آخرش قرارِ چی بشه... قرار کی کوتاه بیاد؟
حلما روی نیمکت با فاصله از ما نشسته بود و نگامون میکرد.
ازش فاصله گرفتم و خواستم خداحافظی کنم.
- سعید.
با شنیدن اسمم جا خوردم...
ابرویی بالا داده و برگشتم سمتش و نگاهش کردم. خودش هم فهمید برای چی اینجوری نگاهش میکنم.
سرش رو انداخت پایین و با انگشتاش کلنجار رفت:
- ازتون ممنونم که اجازه دادین مهنا بیاد پیشم... نگرانش نباشید.
- من دیگه نگران مهنا نیستم، چون پیش شماست.
خداحافظی کردم و برگشتم کنار حلما.
شاهدخت نگاهی به حلما انداخت و با سر ازش خداحافظی کرد و به کلبه برگشت.
میدونستم مادر و دخترها منتظرم هستن تا مواخذام کنن.
ولی وضعیت روحی دخترم از هر چیزی برام مهم‌تر بود.
شاید رفت و آمد مهنا و حانیه بتونه بهم کمک کنه تا بفهمم چی تو سر مهدخت می‌گذره

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792