2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88630 بازدید | 2268 پست


#پارت_56

دختری نوجوان که آثار بلوغ رو میشد تو صورت و بدنش دید.

پیراهن سبز گلدارِ بلندی تا زیر زانو با جوراب شلواری سفید رنگ پوشیده بود و صورتی زیبا با چشمانی درشت و لپ‌هایی سرخ داشت.

حلما دختر بزرگ سعید بود، اگه کسی داستان زندگی سعید رو نمی‌دونست، شک می‌کرد که این سه دختر، بچه‌های اون باشن.

سعید که متوجه بی‌احترامی جمع به ما شده بود. من و ترمه‌ی بخت برگشته رو نشون داد:

- ایشون شاهدخت خانوم و دوستشون هستن.

از جمع کسی پرسید:

- دوستش اسم نداره؟

میشد صدای دندون قروچه‌ی ترمه رو شنید.

سعید تبسمی‌ زد و برگشت سمتش:

- ترمه هستم.

- بله ترمه خانوم... قراره یه چند وقتی مهمون ما باشن. لطفا مثل همیشه که میگیم قدم مهمون رو چشم‌مون، با احترام باهاشون رفتار کنید.

بعدم با دقت به چهره‌ها خیره شد و تُنِ صداش رو بالا برد و پرسید:

- فهمیدین؟

حرکتی یا صدایی از کسی بلند نشد.

- یک کلام ختم کلام... نبینم و نشنوم که خدای نکرده به ایشون و ترمه خانوم بی‌احترامی کرده باشین؟

یعنی چی چند وقتی مهمون ماست؟

سعید پیش خودش چی فکر کرد که این حرف رو زد؟ نکنه ازم انتظار دارن برگردم کشورم؟ برگردم پیش پدر...؟!

حلما دختر بزرگ سعید، سر‌تاپای من‌و ترمه رو برانداز کرد، یک تای ابروش رو بالا داد و چیزی تو گوش سعید نجوا کرد.

سعید چشماش رو هم گذاشت و برای تایید حرف دخترش سرش رو تکون داد. حلما نیشخندی نثارم کرد و آروم و زیر لب  طوری که من هم بشنوم گفت:

- پس رفتنیه!!

صدای یکی از جوونا اومد:

- ترمه!!! این که تِرِش رفته مِرِش مونده....

صدای خنده‌ی جوونایی که پشت زن‌ها ایستاده بودن بلند شد، چشمم به دست‌های ترمه بود که بند کیف‌دستی رو چنگ زده بود تا دیوونه‌بازیش گل نکنه.

بیشتر از این نمیتونست اون جو رو تحمل کنه.
#پارت_57
زنی از جمع جدا شد و سمت ما اومد، خودشو زنعموی سعید معرفی کرد و خوش‌آمدی زیر لب گفت. بعد هم ما رو دعوت کرد تا دنبالش به سالن اصلی عمارت بریم
یه سالن بزرگ با پنجره‌های دلباز و پرده‌های توری سفید... چند طاق از پنجره‌ها رو باز کرده بودن و باد با پرده‌ها  مشغول بود.
چندین فرش دستباف زیبا کف سالن پهن بود و دورتادور سالن رو پتو و پشتی چیده بودن.
بالای سالن، پدر، عموها، برادران و دامادهای فامیل سعید نشسته و غرق صحبت بودن.
جوانترها وارد سالن نشدن و از پله‌ها پایین رفتند.
دورتادور سالن رو زن و بچه پر کرده بودن.
همراه با زنعموی سعید وارد پذیرایی شدیم.
جوراب به پا نداشتم و خجالت زده بودم.
ترمه قدمی ازم جلو نمیزد.
- فتانه کجاست؟
- حالش خوش نبود، حسام یه سِرمی بهش زد، فکر کنم دیگه خواب باشه.
- وای اگه بیدار بشه و اینا رو اینجا ببینه، چه اَلم‌شنگه‌ای که به پا نکنه؟
ترمه نیم‌نگاهی بهم انداخت. انگار اونم شنید که پشت سر چه خبره.
خانم‌های پشت سرم با هم حرف میزدن و گوشام تیز بود و می‌شنیدم.

سعید با دختراش پشت سر ما وارد سالن شد. جماعت تا چشمشون به سعید افتاد به احترامش همگی بلند شدن و ایستادن.
سعید هم به جمع پیوست و ما رو بین اون همه نگاه تنها گذاشت. من نگاه هیچکس‌و نمیخواستم، چشمم دنبال نگاه سعید بود ولی اصلا نگام نکرد.

مادرش با دست بفرماییدی زد و خودش رفت بالای مجلس کنار همسرش نشست.

من و ترمه هم با وجود نگاه‌های پُر کینه‌ی جماعت مجبور بودیم اَزشون تبعیت کنیم.

کنار مادر و زنعموش روی زانو نشسته و سرم و پایین انداختم. این مدلی نشستن برام کمی سخت بود. سعید هم کنار پدرش نشسته و دختر کوچیک‌شو نشوند روی زانوهاش.

دخترک با انگشت‌های بلند و کشیده‌ی پدر ور میرفت و گاهی قفل ساعتش رو باز میکرد و گاهی آروم در گوشش چیزی می‌گفت و می‌خندید و به من نگاه می‌کرد.

همه ساکت بودن، می‌دونستم شوکه شدن ولی کاری بود که شده بود.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792