2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88600 بازدید | 2268 پست

مرسی ما داریم میخونیم گلی 

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_41

تو سکوت دست رو چونه اش گذاشته و به حرفام گوش میداد... اون تو سکوت بود و دل من تو آشوب.

- تقریبا ده دقیقه باهاش حرف زدم و بهش اُمیدواری دادم که همه‌چیز گل و بلبله و جای نگرانی نیست... خیلی از سنگر دور نشده بودم و ترمه پشت سرم آروم قدم میزد. که یه دفعه صدای وحشتناک انفجار اومد.

به اینجای داستان که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم... آب دهنم رو قورت داده و نفس‌نفس زدم.

چاره‌ای جز نگاه کردن به بیرون نداشتم.

- بدترین لحظه‌های عمرم رو تو اون چند ثانیه سپری کردم... برگشتم و با دیدن  سنگری که برادرهای دوقلوم توش بودن، درجا خشکم زد.

دستام میلرزید، مثل صِدام...

- برادرام و چند تا سرباز دیگه که چند دقیقه‌ی پیش صدای بگو و بخندشون میومد، حالا همه‌شون جلوی چشمامون سوختن و نتونستیم نجاتشون بدیم.

اشکی بی‌اراده رو دستم چکید. اشکی زلال و شفاف.

نگاهش کردم، از رو دستم سُر خورد و افتاد زمین.

- فرمانده اومد و گفت که نیروهای دشمن دارن پیشروی میکنن و باید برگردیم عقب... ولی من نمی‌خواستم بدون اونا برگردم قصر.

به نقطه‌ای نامعلوم خیره موندم.

- جلوی سنگر سوخته زانو زدم و گریه کردم... ترمه و چند نفر دیگه به زور بلندم کردن و کشیدنم تا سوار هلی‌کوپتر بشیم.

حالا دیگه انگشتام چنگ هم بودن و میخواستم لرزش دستام رو مخفی کنم، ولی امر محالی بود.

- سعی کردم دستم رو به سنگرهای دیگه یا زمین‌گیر بدم تا منو نبرن، ولی نتونستم مقاومت کنم و به زور سوارم کردن.

انگار احساس گناه داشت، نفساش تند و بی‌جون شد.

- تو راه برگشت سرم رو شونه‌ی ترمه بود و هر دو گریه و زاری می‌کردیم... قیافه‌ی مادرم یک لحظه از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت... چی باید بهش می‌گفتم؟

اشکام که بی‌اراده جاری شده بودن را پاک کردم:

-هلی‌کوپتر وسط حیاط قصر فُرود اومد، همه اومده بودن به استقبال ما... وقتی پیاده شدم و مادر و پدرم رو کنار هم با غرور و خنده رو لباشون دیدم، پاهام سست شد و رو زمین نشستم.
#پارت_42

و باز اشکی دیگه که نتونست مزاحم حرفام بشه.
- ترمه زیر بغل‌مو گرفته بود و به زور منو به جلو می‌کشید... مادر هی به پشت سرم نگاه میکرد و منتظر بود تا برادرام از هلیکوپتر پیاده شن.
از اینکه جلوش گریه کنم، نگران نبودم:
- نزدیکشون که شدم جلوی مادرم زانو زدم و به گریه اُفتادم.
با ترسی که تو صداش بود پرسید:
- مهدخت پس برادرات کجان؟
گرمی اشکی که از چشمام رون بود روحس میکردم... اشکام رو پاک کرده و زیر لب آروم ازش عذرخواهی کردم.
از تو جیبش یه دستمال سفید درآورد و به طرفم گرفت، دستمال رو گرفتم و باز کردم.
لبخندی روی لبام اومد... دور تا دور دستمال با نَخ‌های صورتی و سبز ناشیانه گلدوزی شده بود.
از نگاهم به دستمال فهمید قضیه چیه و جواب داد:
- دخترم حلما گلدوزیش کرده.
دستمال رو وسط دستام باز کردم و کل صورتمو توش قایم کردم... بوی عطری که از دستمال میومد باعث آرامشم شد.
ولی با این حال تحمل نکردم و هق زدم و به یاد برادرام تا میتونستم آروم و بی‌صدا گریه کردم.
اونایی که بیگناه سوختن و حتی مرگشون نتونست پدر خفته و سرمست از قدرتم رو بیدار کنه.
احساس کردم یه نفر کنارم نشست، فکر کردم شاید ترمه باشه... دستمال رو آروم آوردم پایین و محکم بین انگشتام گره کردم، مثل اینکه یکی میخواد ازم به زور بگیره.
تبسمی گذرا تو صورتش اومد و جاش رو به جدیت داد:
- سریع خودمو رسوندم. یکی از اُسرا گفت تو سنگری که حالا چیزی ازش جز چند جنازه‌ی سوخته باقی نمونده، دو تا از پسرهای شاه هم بودن که کشته شدن.
بدنش رو به طرف دیگه‌ی صندلی تکیه داد:
- آوردن جنازه‌ها امکان‌پذیر نبود، برای همین همه رو با احترام همون‌جا دفن کردیم و اون قسمت رو خالی از سرباز کردیم تا خانواده‌هاشون بیان و برای کشته‌ها سوگواری کنن


#پارت_43

دستمالی که دستم بود رو بین انگشتام محکم نگهش داشته بودم:

- این لطف شما رو من و خانواده‌ام هیچوقت فراموش نمی‌کنیم.

اون روزا حال مادرم اصلا تعریفی نداشت، ولی وقتی فهمید شما با جنازه‌ی عزیزاش چکار کردین، دوباره زنده شد.

یاد مادر آتیش به دلم‌ زد، الان چی کار میکنه؟ مطمئنم نشسته تو اتاق رو تختم و زانوهاش رو بغل کرده و اشک میریزه و نمیدونه به پدر چی بگه.

- هر روز اون مسیر سه ساعتی رو میره و میاد و برای برادرام و سربازهای کشته شده‌ی دیگه، مزار باشکوهی درست کرده.

تو چشماش زل زدم، ناراحتی تو چشمای زیباش مشخص بود.

- به خاطر لطفی که در حق اونا و خانواده‌هاشون داشتین، واقعا ممنونم.

کمی جا به جا شده و ادامه دادم:

- می‌بینین این کمترین کاریه که ما میتونیم برا پایان دادن به این جنگ انجام بدیم. من و شما باید فدای این جنگ می‌شدیم. درسته از آخر این داستان بی‌خبریم، درسته هیچ احساسی بین من و شما نیست ولی باید تا فروکش شدن این جنگ لعنتی کنار هم باشیم.

با صدای الله اکبر پدرش حرفامون ناتموم موند... برگشتیم و نگاهش کردیم.

با دیدن ما کنار هم، نگاهی کرد و بعد رو به سعید گفت:

- آقا سعید وقت نماز شده، چند دقیقه دیگه می‌رسیم، پاشو نمازمون رو بخونیم.

به احترامشون بلند شدم و مهماندار رو صدا زدم و براشون سجاده خواستم.

با صدای من، ترمه هم بیدار شد. دستی به صورتش کشید و کش و قوسی به بدن به قول خودش تو پُرش داد، در حال مالیدن چشماش پرسید:

- باز گریه کردی؟

چشمام رو گذاشتم رو هم و با تبسمی  جواب دادم:

- چیزی نیست.🦋
پارت_44#  


سری به علامت تاسف تکون داد و دستم رو کشید به طرف خودش و مجبورم کرد رو صندلی بشینم:
- جلوی اینام آبغوره گرفتی! واقعا که.
با تبسمی که هنوز محو نشده بود، نگاهش کردم.
درسته که اون خدمتکارم بوده، ولی مثل یه دوست و خواهر بزرگتر همیشه حواسش بهم بود و تو جمع احترام خاصی برام قائل بود ولی وقتی تنها میشدیم از اون احترام دیگه خبری نبود و بیشتر با شوخی و بگو و بخند سپری میشد.
با صدای سعید هر دو به طرفش برگشتیم:
- شاهدخت، درخواستی اَزتون داشتم اگر امکانش باشه موقع رسیدن به فرودگاه برای پوشش موهاتون از روسری استفاده کنید... البته اگر خودتون تمایل دارین.
با شنیدن این جمله ناخودآگاه دستم رفت سمت موهام... لبخندی از روی شرم زدم و برای تایید حرفش سرم رو تکون دادم:
- حتما... حواسم هست.
با این حرف تو صورتم چند ثانیه دقیق شد و بعد برگشت و رفت طرف دستشویی.
پدرش نماز رو شروع کرده بود و اونم زود برگشت و پشت پدرش ایستاد و بهش اقتداء کرد و با صدای بلند الله‌اکبر گفت.
هر چه قدر بهش نگاه میکردم به انتخابم بیشتر امیدوار میشدم.
اون اوایل که عاشقش شده بودم و یه اتفاق جدیدی رو تو دلم حس میکردم، با تمام وجود اِنکارش کردم.
باورم نمیشد با دیدن دشمن درجه‌ی یک پدر و خانواده و کشورم، دل‌باخته‌اش بشم. ولی بعد از چند ماه، این من بودم که رام عشق سعید شدم.
نگاه کردن به اون باعث آرامش نداشته تو زندگیم بود.
با آرامشی خاص در حال عبادت خدا بود، با وجود اون همه مشکل و قحطی و دشمنی مثل پدر.

با تکون دست ترمه جلوی صورتم نگاه از سعید گرفته و برگشتم سمت ترمه‌ای که با اخم نگام میکرد:
- بابا دیگه اینجا ولش کن نمازش رو بخونه.
آروم ادامه داد:
- اون دیگه مال خودت شد رفت... بهش رسیدی.


#پارت_45


با این حرف، خنده ای پررنگ رو صورتم نقش بست. دستمو گرفت و کشید تو اتاق بالای هواپیما.

یه اتاق مجهز با سرویس بهداشتی و تخت خواب بزرگ.

از تو کیف‌دستی که همراهش بود دو تا روسری خوشرنگ بیرون آورد. با تعجب و چشمای باز صداش کردم:

- ترمه!!

- منو دست کم گرفتی!! به من میگن ترمه خانوم نه برگ چغندر... حالا پاشو ببینم چی کار میکنی!

جلوی آینه قدی ایستادم. موهامو جمع کردم و با کش روی سرم‌ گوجه‌ای بستم.

برگشتم طرف ترمه، یکی از روسری‌ها که تیره‌تر بود رو انتخاب کرده و انداختم رو موهام.

هر از گاهی توی مراسم‌هایی که مجبور بودیم همراه خانواده به مکان مقدسی بریم روسری یا شالی برمیداشتم و تو ماشین، ترمه کمکم میکرد تا سر کنم.

ترمه اومد جُلوم ایستاد و بهش مدل داد، قدش کوتاه بود و مجبور شد رو پنجه‌هاش وایسه.

بعد از تموم شدن کارش تو آینه به خودم نگاه کردم... چهره‌ی غریبی گرفته بودم.

بعد ترمه از تو کیف دستیش دو تا شومیز درآورد و گفت:

- خانوم یکیش‌رو انتخاب کن باید بلوزتم عوض کنی.


اشاره‌ای به بلوز کوتاهم کرد، رد نگاهش رو گرفتم و با دیدن اون وضعیت، لب گزیدم.


تو تاریک و روشن اتاق، وقت نشد لباس بهتری بپوشم و مجبور بودیم سریع باشیم تا راننده ما رو برسونه فرودگاه.

برای همین هر چی دم دست بود، برداشتم و تنم کردم... دستم بشکنه با این لباسی که تنم بود.


- این بلوزت خیلی کوتاهِ... از اون موقعی که سوار هواپیما شدی داری جلوی سعید جولان میدی... نمیگی بیچاره دل داره.


به تلخی لبخندی زدم :

- اون اصلا به صورتم نگاه نمیکنه، چه برسه به لباسم و وضعیت پوششم.


- اِ !! فکر میکنی، این مردا رو فقط خدا میشناسه و بس.🦋
دوباره یه نگاهی تو آینه به خودم اِنداختم  راست میگه... لباسم خیلی ضایع بود.
یکی از شومیزها رو که از اون یکی بلندتر بود رو پوشیدم.. تقریبا تا بالای زانوهام‌ رو پوشوند.
کنار ترمه رو تخت نشستم.
بلند شد و گفت:
- منم برم حموم لباسام رو عوض کنم... شاید هم یه دوش گرفتم، عرق کردم.
از تو کمد حوله‌ای برداشت:
- اونجا بو میدم، میگن این گندیده کیه با خودتون آوردین؟؟ برای تو هم آبرو نمیذارم.
همیشه حواسش بهم بود، باید بخندم تا بره حموم.
- حالا کجاش رو دیدی، تو رو عروس میکنم، خودم عروس میشم... شاید زن همین بابای آقا سعید بشم.
هر دو خندیدیم.
- والا، مرد خوبیه... چی کم داره! از سعید شما که بهتره.
- خدا خوب در و تخته رو جور کرده، هر دو خوابالو و...
چشمکی زد و راهی حموم‌ شد.
رو تخت دراز کشیده و تو فکر رفتم، فکر مادرم... باید موقع فُرود بهش اطلاع بدم که رسیدیم.
نمیدونم‌ پدرم باهاش چه برخوردی میکنه!! شاید اون فکر نمیکرد که مادر بخواد طرف من باشه، حالا میفهمم چرا میگن، انسان بی‌مادر فقیرترین موجود جهان هست
مادر عاشق پدر بود... پدر به غیر از مادر زن دیگه‌ای اختیار نکرده بود، درسته تو مهمونیای خصوصی گاهی انقدر از خودبیخود میشد که شاید با زنی هم‌کلام میشد ولی در کل همیشه و همه‌جا همراه مادر بود.
مادر از وضعیت مهمونی‌های خصوصی پدر خبر نداشت و نمی‌دونست هر جایی که کاشف و سلیمان باشن، حتما پای زنای همه‌کاره اونجاها باز میشه.به هرحال همه ملاحظه‌ی مادر رو میکردن و از بیشتر کارهای پدر تو پشت صحنه بهش خبر نمیدادن.مادر دست به کار خطرناکی زده بود... خبر دادن به سعید و همراهاش و راهی کردن ما با اون، یه ریسک پرخطر بود.🦋  #پارت_47
پدر مثل شیر زخم خورده، برای نجات خودش به هر چیزی حمله‌ور می‌شد و این میون مادر هم از چنگال‌های کینه‌ی پدر بی‌نصیب نمی‌موند.
با بسته شدن در حمام به ترمه نگاهی انداختم.
موهای کوتاه و رنگ شده‌شو سشوار کشیده بود و گونه‌هاش گل انداخته بود.
با بستن موهاش، برگشت و نگام‌کرد:
- مثل دم موش شد.
موهاش کم پشت بود و کمی هم نم داشت. خندیدم و از تخت پایین اومدم.
بندهای لباس‌شو بستم و با سر کردن روسری نگاهی به خودش تو آینه انداخت.
- خودمونیم‌ها، این حجاب هم چیز بدی نیستااا.
برگشت و روسری رنگیش رو نشون داد:
- نیگا چقدر دلبر شدم.
خندیدم و با هم به طبقه‌ی پایین پیش مهمان‌ها رفتیم.
البته الان دیگه اونا صاحبخونه بودن و ما مهمون، چون چند دقیقه‌ی دیگه تو فرودگاه پایتخت اونا قدم میذاشتیم.
نمازشون تموم شده بود، ترمه قبول باشه‌ای گفت و رو صندلیش نشست.
سعید نگاه گذرایی بهش کرد و زیر لب جوابش رو داد.
پدرش قرآن کوچیکی که دستش بود رو بوسید و گذاشت تو جیبش و با تبسمی همیشگی که گوشه‌ی لبش داشت به ترمه و من نگاهی انداخت و تشکر کرد.
مهماندار اومد و اطلاع داد که تا چند دقیقه‌ی دیگه هواپیما فرود میاد، لطفا کمربندها رو محکم ببندید.
چشمم به سعید بود، اونم شاید مثل من استرس داشت، من نگران اینکه تو یه کشوری که سالها باهاشون تو جنگ بودیم، به عنوان عروس اجباری وارد میشم و اون نگران از تصمیم‌های پدرم.
ساعت ساده‌اش رو به مچ بست و کمی با پدرش پچ‌پچ کرد، با دست چیزی تو هوا می‌کشید و پدر با حرکت سر تایید میکرد.
بعد مدتی برگشت و نگاهی بهم انداخت.
انگار از ظاهر جدیدم جا خورده باشه، چشماش بازتر شد.


#پارت_48

من برای رفع نگرانی محتاج نگاه و لبخندی هر چند کوتاه از او بودم تا دلگرم بشم. حتی به اندازه یک نگاه گذرا.

ولی اون همه چیز رو از من دریغ کرد، ابرویی بالا داد و با نگاهی بی‌احساس ازم چشم گرفت و برگشت سمت پدرش.

هواپیما فرود اومد، هوا روشن شده بود... خلبان و مهماندارها پایین پله‌ها ایستاده بودن

پدر سعید اولین نفری بود که از پله‌ها پایین رفت... بعد سعید.

ترمه با عجله کیف دستی روی دوشش انداخت و نگاه نگرانی تحویلم داد...

من دیگه طاقت این همه نگرانی و استرس رو نداشتم.

نفسام نامنظم بود، کاش یه قرصی چیزی میخوردم تا کمی آرومم کنه، به صندلی چنگ زدم و از جام بلند شدم.

انگار برا مجازات اعدام یه زندونی‌رو ببرند پای چوبه‌ی دار... دستام و پاهام جوون نداشت.

انگار قلبم تو دهنم اومده بود.

زبونم چسبیده به کامم، کاش یه چیزی همراه ترمه خورده بودم تا ته دلم رو بگیره.

دلشوره و دلپیچه بیچاره‌م‌ کرده بود.

لرزش دستام و پاهام از دلشوره بود یا گرسنگی، نمیدونم.

ولی دیگه نمی‌تونستم‌ قدم از قدم‌ بردارم.


تو این دو سال تموم فکر و ذهنم‌ شده بود رسیدن به سعید، ولی حالا تازه فهمیدم رسیدن به سعید تازه خان اول از هفت‌خان هست‌.

اولین قدم‌و روی زمین فرودگاه گذاشتم. کیف کوچکی که ترمه دستم داده بود رو محکم فشار دادم و به اطراف نگاهی انداختم.

اطراف فرودگاه هیچ درختی نبود و تقریبا همه جای اون شبیه خرابه‌ها شده بود.

فقط باند فرودگاه کمی سالم مونده بود.

با دیدن اونجا معنی با خاک یکسان شده رو فهمیدم.

خلبان باز احترام‌ نظامی کرد و با سعید و پدرش دست داد... رو به من کرد و برام آرزوی موفقیت کرد.

مردی میانسال و با تجربه، تو سفرها پرواز رو می‌سپرد به کمک خلبان و میومد کنار من و ترمه شطرنج و پوکر یا بیلیارد بازی میکرد‌
🦋
#پارت_49
از جاهای مختلفی که دیده بود می‌گفت، از عجایب هفت‌گانه‌ی جهان.
تقریبا منو همه‌ی جاهایی که تعریفش رو برامون کرده بود، برده بود.
- می‌ترسم به خاطر اینکه ما رو فراری دادین پدرم مجازاتتون کنه.
کلاه‌شو سرش گذاشت، ماهر و کاربلد و خداترس.
- ما‌ پشتمون به ملکه گرمه... فقط ایشون میدونن که من شمارو رسوندم وگرنه کسِ دیگه درجریان نیست.
تو صورتم دقیق شد و پرسید:
- شاهدخت خانوم، ببخشید جسارت میکنم، ولی ... رنگ به رو ندارید، حالتون خوبه؟؟
لبخند کم‌رمقی تحویلش داده و بهش اطمینان دادم که چیزی نیست و کمی استرس دارم.
به سعید که دورتر از ما کنار پدر و چند نفر دیگه که تازه بهشون ملحق شده بودن،  اشاره‌ای کرد:
- نگران نباشید، من ایشون رو می‌شناسم جوان قدرتمندی هست.
نور خورشید تو چشماش افتاد، عینک دودی رو به چشمش زد:
- تو سرش پر از فکرها و ایده‌های عالی برای پیشرفت کشورش هست، چند دقیقه‌ای اومدن کابین و با هم صحبت کردیم.
برگشت به سمتم و با اطمینان گفت:
- شما بهترین انتخاب رو از بین اون ۸ نفر کردین شاهدخت.
باز نگاهش رو چرخوند سمت سعید:
- با شناختی که ازتون دارم، تو این مورد هم موفق میشین.
حرفاش باعث دلگرمیم‌ شد و کمی جون به دست و پام برگشت.
با همه‌شون خداحافظی کردم و تعدادی پیغام سپردم تا به وقتش به مادرم برسونن.
در این فاصله دو تا ماشین قدیمی به سمت باند فرودگاه اومدن و راننده‌ها چمدونا رو زود جا‌به‌جا کردن.
ترمه و پدر سعید جلوتر راه می‌رفتن و گاهی پدر سعید با دستش چیزی نشون ترمه می‌داد و اونم با تکون سر یا با کلمه‌ای جوابش رو می‌داد.
من و سعید هم با فاصله از هم راه می‌رفتیم، بدون رد و بدل شدن کلمه‌ای.
با کفشای راحتی پابه‌پاش راه می‌رفتم.


#پارت_50

به ماشین‌ها رسیدیم، من و ترمه صندلی عقب یکی از ماشین‌ها نشستیم و سعید هم رو صندلی جلو جاخوش کرد.

با اینکه ماشین‌ها قدیمی و کهنه بودن، ولی تمیز و بدون هیچ بوی سیگار و بنزینی.

فرماندار حاجی هم به همراه چند نفر دیگه که بعدها فهمیدم، پسرها و دامادهاش بودن تو اون یکی ماشین نشستند.

تو فرودگاه پرنده پر نمیزد... با صدایِ بلندی که شنیده شد به عقب برگشتم، هواپیما اوج گرفت و به سمت کشورم برگشت و ما رو تنها گذاشت.

دستام‌ باز یخ کرد و حتی قطره آبی تو کویر دهنم پیدا نمیشد.

راننده که مردی ریش بلند و لاغر بود، هر از گاهی توی آینه نگاهی همراه با اخم بهمون میکرد و زیر چشمی سعید که شیشه رو پایین کشیده بود، دید میزد.

خیابان و کوچه‌ای در کار نبود، همه جا فقط ساختمانهای چند طبقه خرابه و بمباران شده و ترکش خورده دیده میشد.

پدرم خوب خاک اینجا رو به توبره کشیده بود.

صدای اذان از مسجدی نیمه‌خرابه بلند بود و عجیب اینکه کم‌کم مردم از بین اون خرابه‌ها بیرون می‌اومدن و به سمت مسجد میرفتن.

با دیدن این صحنه‌، به ایمان قوی اون مردم فکر کردم.

این ایمان قوی باعث شد که در جنگی نابرابر تا به‌حال، یک وجب از خاک خودشون رو به دشمن تسلیم نکنند.

ترمه هم مثل من هاج و واج و با دهن باز به وضعیت رقت‌بار اونجا چشم دوخته بود و زیر لب نچ‌نچی میکرد...

گاهی ساختمونی رو نشونم میداد و گاهی کسی یا چیزی رو... دست رو گونه‌اش میزد و سری تکون می‌داد.

خوش به حالش، انگار اومده بود شهر تماشا... شهر شهر فرنگه، بیا و تماشا کن.

به خودم امید دادم که اومدنم با سعید به اینجا، شاید این جهنم رو روزی تبدیل به بهشت کنه.

همانطور که از دیدن وضعیت اسفناک اونجا تو شوک بودم. یه لحظه تو آینه‌ی بغل ماشین، چشمان زیبا و گیرای سعید رو دیدم که داشت با دقت به صورت رنگ پریده‌ام نگاه میکرد.🦋
#پارت_51
شاید با نگاهش به من کور و کر می‌فهموند که این کشور و مردمانش چه گناهی دارن که باید تو آتش کینه و خشم پدرت بسوزن.
برای اولین بار از نگاهش خجالت‌زده شدم و سرم‌ رو پایین انداختم.
شاید اونم همچین حسی داشت که عینک‌دودی به چشم زد تا دیگه منو نبینه.
نفس کم آوردم و شیشه را پایین دادم.
کم کم باد گرمی به صورتم خورد، بادی که باعث شد چشمامو ببندم و گرمای مطبوعش رو به جوون بخرم.
باد با موهام بازی میکرد... راهیشون کردم زیر روسری و دستام رو گذاشتم رو زانوهام. دستای گرم ترمه رو، روی پوست سردم حس کردم.
- حالت خوبه؟ چرا نفس نفس میزنی؟
تو صورتم دقیق شد و هین کم جونی کشید:
- دستات چرا اینقدر یخِ؟
طره‌ای از موهام بیرون زد. انگار باد دلش میخواست موهام‌رو ببینه و باهاشون هم‌بازی بشه.
موهام و باد جایی بهتر از پیشونیم‌ برای بازی پیدا نکرده بودن.
ترمه مجالی برا خوشی بهشون نداد و با حرص و مادرانه اونا رو داد پشت گوشم.
بعدم شانه‌شو نشون داد:
- یه کم چشمات رو ببند، حتما با دیدن این اوضاع حالت بد شده!!
سرم‌ رو آروم‌ رو شانه‌اش گذاشت، منم چشمام رو بستم تا دیگه چیزی نبینم.
یک ساعتی میشد که تو راه بودیم، گاهی چرخ‌های ماشین تو چاله چوله‌های خیابون گیر میکرد و با سماجت راننده، خودش رو نجات میداد.
ترمه دستش‌ رو یه طرف صورتم گذاشته بود و خودش عینک‌دودی به چشم داشت.
هراز گاهی چشمامو باز می‌کردم و آدمایی رو می‌دیدم که با طلوع خورشید، بیدار شده بودن و در حال جون دادن به شهر مرده‌ی یک ساعت پیش هستن.
صدای بوق ماشین و موتور و داد و بیداد مردم، نوید یه روز پر کار و پر سر و صدا رو تو اون شهر خرابه میداد.


#پارت_52

کم کم دیگه خبری از ساختمونا نبود و گاهی اطراف جاده چندتایی درخت قدیمی و تنومند به چشم میخورد. اون درختا عجیب پوست‌کلفت بودن که تو این جنگ و قحطی، جون سالم به در برده بودن.

بعد از چند دقیقه ماشین توقف کرد.

دلم هُری ریخت، انگار رسیدیم.

سرم رو از رو شونه‌ی ترمه برداشته و کوچه‌ی تنگ با دیوارای کاهگلی کوتاه و بلندی رو دیدم که ماشین با احتیاط از وسطش گذر کرد.

چند شاخه‌ی درخت انگور از اطراف به بیرون سرک کشیده بود.

ته کوچه‌ی بن‌بست، در بزرگ قهوه‌ای رنگی به چشم میخورد که کنارش دری کوچک بود.

ماشین ما پشت اون یکی ماشین آروم حرکت کرد و بعد از چند ثانیه ایستاد.

با بوق ماشین جلویی، در بزرگ باغ لرزشی کرد و با صدای باز کردن قفل، مردی لاغر‌اندام و آفتاب‌سوخته از لای در ظاهر شد.

دستی بلند کرد و سلامی داد. برای اینکه درها بسته نشن جلوی یکی از طاق‌ها سنگ بزرگی گذاشت و خودش کنار طاق دیگه ایستاد.

باز دست روی سینه‌اش گذاشت و کمی بع جلو خم شد و از پنجره‌ی ماشین با پدرِسعید سلام و احوال‌پرسی کرد.

عینک دودی به چشام‌ زدم، نمیدونم چرا؟ شاید می‌خواستم از شر نگاه‌های آدم‌های توی باغ در امون باشم.

ماشین جلویی با بوقی وارد حیاط شد و نوبت به ماشین ما رسید.

نگهبان باز همان کار رو کرد و سعید هم عینک دودی از چشمش برداشته و بهش سلام داد:

- به به سلام آقا فتاح، صبحت به خیر... خوبی برادر؟

مثل فضولا ترمه برا دیدنِ داخل باغ، شیشه رو پایین داد و یکی از آرنج‌هاشو بیرون گذاشت.

باغ برعکس بیرون و شهر ویروان‌شده، زنده بود و انگار نه انگار که جزیی از اون کشوره. همه‌جا سرسبز و درختان پربار میوه، در اطراف باغ به چشم میخورد.

از روی پرچین‌ها خوشه‌های انگور قرمز و زرد آویزان بود، زیر درخت‌ها چمنی نبود و فقط زمین خالی از پوشش بود.

مشخص بود فقط به درخت‌ها آب میدن


#پارت_53


درخت‌ها بدون منت برا استراحت اهالی باغ سایه انداخته بودن، اینو میشد از آلاچیق‌ها و فرش و گلیم کهنه‌ای که زیر بعضی‌هاشون بود، فهمید.

با رد شدن ماشین کمی گرد و خاک بلند شد.

ترمه شیشه رو بالا کشید و برای اینکه متوجه حال خرابم نشه، خودم رو مشغول مناظر اطراف کردم.

هزار تا غم و نگرانی و ترس با هم چنگ انداختن به قلب بی‌پناهم و حالمو دگرگون کردن.

نمیدونم پشت این همه زیبایی بِکر چه چیزی انتظارم رو می‌کشه

ماشین کنار حوض بزرگ و قدیمی که با رنگ آبی ناشیانه رنگ شده بود و چند  ماهی قرمزی که  فارغ از غم آدم‌ها درحال شنا بودن، نگه داشت.

سعید بدون توجه به ما، زودتر از ماشین پیاده شد و سمت پدرش رفت.

روبه‌روی ما عمارتی دو طبقه و بزرگ با پله‌هایی پهن و ساختمونی قدیمی با پنجره‌های زیاد بود.

هر دو طبقه در محاصره‌ی نرده‌های چوبی و کنده‌کاری شده و همشکل قرار داشت.

روی نرده‌ها رو گلدان‌هایی از شمعدونی قرمز و پر باری پوشونده بود.

پنجره‌هایی بزرگ با شیشه‌های رنگی و زیبا... جلوی پنجره‌ها باز گلدون‌های گل خودنمایی می‌کردند.

این سبک از خانه‌ها رو بیشتر تو فیلم‌ها و عکس‌های قدیمی دیده بودم.

ترمه برگشت و به صورت و لباسام نگاهی کرد و کمی از موهام رو دوباره پشت گوشم فرستاد و زودتر از من پیاده شد.

ماشین رو دور زد و خودش رو به اون طرف ماشین رسوند و درو برام باز کرد.

پیاده شدم، حواسم به لباس و روسریم بود.

صدای بوق ماشین، باعث شد کمی‌ جابخورم و بترسم.

با بوق ماشین در چند ثانیه کل تِراس پر شد از مرد و زن و پیر و جوان و بچه‌های قد و نیم‌قد.

ترس رو تو چشمای ترمه به وضوح میشد دید. اونم مثل من نمی‌دونست چه رفتاری بکنه، شق و رق کنارم ایستاده بود.

با صدای سلام علیکم پیرزنی قد‌بلند با شالی سیاه روی سر که سینه‌های بزرگش رو پشت اون شال پنهون کرده بود، به سمت پله‌ها برگشتم.

چشماش با سرمه تزیین شده و زیبا و درشت بود.

کنار لبش خالی سیاه‌رنگ و بینی قلمی کشیده، اون رو خشن‌تر نشون میداد.


#پارت_54

روبه‌روی  پدر سعید ایستاد و باهاش خوش‌وبش کرد. پیراهن بلند سیاهی پوشیده بود که تا روی پاهاش رو پوشونده بود و ناخن‌های حنا گرفته‌ی دست و پاش به چشم میومد.

چند قدمی به طرف سعید اومد که سعید ازش پیشی گرفت و زودتر خودش رو بهش رسوند.

قربان صدقه‌ی هم‌رفتن  و سر و صورت هم رو غرق بوسه کردن.

سعید هم خم شد و دست‌شو بوسید.

- خوش اومدی نور چشمم.

موقع بوسیدن پیشونی سعید از گوشه‌ی چشمای سیاهش نگاهی به من و ترمه انداخت.

خدایا خودت کمکم کن زیر نگاه‌های این جماعت ذوب نشم. شاید قلبم به خاطر نگاه رعب‌آورش از تپیدن ایستاده‌ که نای حرکت نداشتم!!

نگاهش آنقدر سرد و بی‌روح بود که رعشه به تنم انداخت.

دستمو دراز و سلامی چاشنیش کردم. ولی اصلا به این چیزها کاری نداشت... دستم تو هوا موند و با تک سرفه‌ی ترمه خودمو جمع‌و‌جور کردم.

پدر سعید تا منو مچاله شده پشت سعید دید، به دادم رسید.

سمت‌مون اومد و با صدای بلندی که همه بشنوند گفت:

- خانوم اینا همون مهمونایی هستن که دیشب تلفنی بهتون اطلاع دادم... راه رو براشون باز کنید. خیلی خسته‌ان و چیزی نخوردن.

فهمیدم از اومدنِ ما خبر داشتن....

تو چهره مادر سعید که بعدها فهمیدم نامادریش هست و همه تو باغ بهش خانوم بزرگ میگن، فقط ناراحتی و نارضایتی دیده میشد.

نارضایتی از اومدن یک مهمان ناخوانده.

اُبهت عجیب اون زن حتی ترمه‌ی چرب‌زبان رو هم لال کرد.

بازم با نفرت نیم نگاهی به من و ترمه انداخت و زیر لب و آروم، طوری که خودش هم حتی نشنوه زمزمه کرد:

- خوش اومدین بفرمائید داخل.

بدون اینکه منتظر جوابی از طرف ما باشه راهش رو گرفت و رفت پیش پدر سعید و با هم از پله‌ها بالا رفتن.

تقریباً تمامی زن‌های اونجا، پیراهن بلند و تیره به تن داشتن با شالی مشکی دور سر و صورتشون.


#پارت_55



سعید بدون‌توجه به تیکه‌پرونی ترمه منتظرمون ایستاد.

نگاهم به دمپایی مجلسی سفیدرنگی افتاد که پام بود و لاک قرمز رنگی که روی ناخنام خودنمایی میکرد.

من که کفش اسپورت پوشیده بودم!

کی اینو عوض کردم که یادم نمیاد؟

از پله‌ها به هر جان کندنی بود بالا میرفتم که خودم رو بین نگاه‌هایی دیدم که از همه‌ی اونا نفرت و انزجار بود که نثار من و ترمه میشد.

بالای پله‌ها که رسیدیم، پدرِ سعید با مردای دیگه رفته بودن داخل و مادر سعید هم کنار بقیه زن‌ها و بچه‌ها ایستاده بودن به تماشای تازه واردهای ناخواسته‌.

دیگه تپش‌های قلبم رو نشنیدم، شاید اونم ناامید شده بود از اون نگا‌ه‌ها.

حتی نمی‌تونستم سلام بدم.

تو نگاه تک‌تک‌شون نفرت بود و بس.. اَبروهای درهم گره‌خوده و ...

دستم‌ رو به نرده گرفتم. سعید کنارم ایستاده بود. دو تا دختر از میون جمع دویدن طرف ما و پاهای سعید رو بغل کردن.

خم شد و هر دوشون رو بلند کرد، تو بغل جاشون داد و سر و صورتشون رو بوسید.

دخترکانی کوچک و به غایت زیبا و دوست‌داشتنی...

چادرهای گل‌گلی سفیدی به سر داشتند و مشخص بود که قبل از اومدن ما با بچه‌های دیگه خاله بازی میکردن.

با حسرت نگاشون کردم (خدایا یعنی منم یه روزی میتونم خودمو تو این حالت ببینم؟)

تو بغل سعید بوس و شوخی به راه بود.

عینک دودی رو از چشمام برداشتم.

بچه‌های کوچیک با دیدنم تو گوش هم پچ‌پچ کردن و صداشون اومد که گفتن وای این خانومه چه خوشگله.

ولی با ضربه‌ای که از طرف مادرا به پهلوشون میخورد، حرفی نزده و فقط نگاهم کردند.

دختری ۱۳ ساله که روسری گلدار آبی رنگی به سر داشت از عمارت بیرون اومد و با دیدن سعید دستاشو رو دهنش گذاشت و جیغ زد و دوید طرف سعید و محکم بغلش کرد:

- وای بابا، بابای عزیزم... خوش اومدی

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792