2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88533 بازدید | 2268 پست

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_33




با سر حرفشو تایید کردم و رو تخت دراز کشیدم.

به تاج تخت لم دادم و نگاش کردم.


خسته از یک روز پر کار که دو سالی میشد براش نقشه داشتم و به هیچ‌چیز به غیر از رسیدن به سعید اهمیت و توجهی نمی‌دادم... کم کم چشمام گرم شد.


تو خواب احساس کردم یکی داره شونه‌مو سراسیمه تکون میده... رو بازو بلند شدم و با حالت ترس و نگرانی نگاهی به اطراف کرده و پرسیدم:

- چی شده؟ چه خبره؟؟


مادرم بود، به حالت پچ‌پچ و تندتند حرف میزد:

- پاشو لباساتو بپوش.


چشمام رو چند باری باز و بسته کردم و  برگشتم از پنجره به بیرون نگاهی انداختم:

- هوا که تاریکه!! الان زوده مامان!


برگشت و به سرعت دستش رو دهنم‌

گذاشت:

- هیس، آروم حرف بزن... بابات چند نفر رو فرستاده تا سعید و پدرش رو تو هتل بکشند.


با شنیدن این جمله خواب از سرم پرید... راست نشستم، نمیدونستم چی بگم.


- ترمه رو بیدار کن باید برید فرودگاه،

نترس به سعید خبر دادم، اونا الان فرودگاه منتظر شما هستن.


به ترمه که امشب به اتاقش نرفته و پایین تخت من خوابید بود نگاهی انداخته و بیدارش کردم و همه چی رو بهش گفتم... اونم مثل من هاج و واج فقط به مادرم چشم دوخته بود.


فقط تونستیم هر کدوم یه لباس ساده که دم دستمون بود رو بپوشیم و چمدونا رو برداشته و آروم از پله‌های پشتی و مارپیچ ساختمون پایین بریم. مادر همه‌چی‌و هماهنگ‌ کرده بود.


ماشین آماده بود... راننده‌ی مخصوص مادر، پیرمردی که از بچگی همراه همیشگی من و مادرم بود، به کمک ترمه چمدونا رو سریع توی صندوق عقب گذاشتن.


ترمه آروم رو شونه‌ام زد و پرسید:  

- خانوم این دوتا چمدون مال ما نیست


#پارت_34




مادرم جواب داد:

- میدونم طلا و جواهرات منه برا تو گذاشتم، اونجا به دردت میخوره.


مادر رو محکم بغل کردم‌ و زیر گوشش لب زدم:

- تا تو رو دارم مطمئنم مشکلی برام پیش نمیاد... باهام در ارتباط باش شاید اونجا تلفن گیرم اومد، رسیدم بهت اطلاع میدم.


دستمال سفیدی از جیب لباس خوابش‌

بیرون آورد و اشک چشمام رو گرفت.

اونم مثل من و ترمه گریه کرد... خم شدم دستش رو بوسیدم.


- حیف نتونستم همه رو ببینم... حتما روی همه‌شون رو ببوس و ازشون خداحافظی کن. بگو حلالم کنن.


با عجله منو از بغلش بیرون‌ کشید:

- برو دیگه دیر شد.


ترمه هم خم شد و دست مادر رو بوسید.

مادر دستاش رو  محکم گرفت:  

- ترمه جان تو و جان مهدختم.


ترمه میون‌ گریه، بازم دستای ملکه رو بوسید و جواب داد:  

- به روی چشمام ملکه... مواظب خودتون و شاه باشید.


اول من سوار شدم بعد ترمه... راننده بدون معطلی گاز داد و راه افتاد.

برگشتم و برای آخرین بار مادر رو که نگران به اطرافش نگاه میکرد و برام دست تکون میداد رو نگاه کردم.


با دستم اشک‌های چشام‌ رو پاک کردم تا بهتر ببینمش... انقدر دور شدیم که دیگه نمی‌تونستم اون رو درست ببینم.

به در نگهبانی قصر رسیدیم که دو تا نگهبان شبانه‌روز اونجا بودن.


راننده ماشین رو نگه داشت، چشمشون که به من و ترمه افتاد، احترام نظامی گذاشتن.

ترمه شیشه رو کشید پایین:

- شاهدخت خانوم خوابشون نمیاد، میخوایم بریم یه دوری بزنیم.


بدون معطلی در بزرگ رو باز کردن و ماشین با گازی صدادار به راهش ادامه داد.

با رد شدن ماشین، باز احترام نظامی گذاشتن.


 

#پارت_35




تا فرودگاه راه زیادی نبود... انگار تو وجودم رخت میشستن.

چرا پدر این کار رو باهام کرد؟ یعنی داشت از سعید و من انتقام میگرفت! خدایا خودت کمکم کن.

خودت این عشق رو تو دلم کاشتی خودت به سرانجام برسونش.


ماشین ایستاد درست جلوی هواپیما:

- ما کی اینجا رسیدیم؟ نمیدونم.


درو باز کردم و پیاده شدم... از هواپیما دو نفر مهماندار اومدن و به راننده کمک کردن تا چمدونا رو ببرن تو.


خلبان از دو سه تا پله‌ی هواپیما اومد پایین و احترام نظامی کرد و بعد خوش‌آمدگویی گفت:

- شاهدخت خانوم مهمونا منتظرن. بهتره عجله کنیم.


این هواپیمای شخصیم بود، خلبان و کادر پرواز و خدمه به انتخاب خودم بودن، با این هواپیما، من و ترمه تقریبا کل دنیا رو گشته بودیم.


ترمه با عجله هی کیفش رو مینداخت روی شونه‌اش و به مهماندار جوون دستور تخلیه‌ی چمدانها از ماشین رو میداد.


- خانوم بیاین بریم تو تا کسی ما رو ندیده.

از راننده تشکر کردم و از پله ها بالا رفتم.


تو هواپیما سعید و پدرش بودن. پدرش نشسته بود و قرآن میخوند و سعید به صندلی تکیه زده بود. انگار از پنجره به ما نگاه میکرد.


تا منو دیدن پدرش از رو صندلی بلند شد و قرآن رو بوسید و گذاشت رو میز و اومد جلو:

- خدا رو شکر رسیدین، خیلی نگرانتون بودیم.


دلم میخواست این حرفا رو از دهن سعید بشنوم ولی اون فقط نگام کرد و سرشو تکون داد و گفت:

- پدر یه چند لحظه به من و شاهدخت خانوم اجازه بدین تا با هم حرف بزنیم.


ترمه نگاه معناداری بهم انداخت، سعید از کنارمون رد شد و از پله‌ها پایین‌ رفت.


کیف دستی کوچکی که مدارک شناسایی و کارت‌های بانکی پر و پیمونِ من و ترمه توش بود رو دادم دستش و پشت سر سعید راه افتادم.


کلافه بود و دستاش رو تو جیب شلوارش کرده و با نوک کفش به زمین ضربه میزد. وقتی حضورم‌ رو کنارش حس کرد، برگشت و نگاهی بهم انداخت.

ابروهاش تو هم گره خورده بود و عصبانی به نظر میرسید.


- فکر کنم تا اینجا دیگه بسه! بهتره برگردین پیش شاه و بابت دیشب ازشون معذرت بخواین.




#پارت_36




چشم ازم گرفت و به پدرش که از پنجره نگامون میکرد، انداخت:

- من... من نمیتونم با شما ازدواج کنم.


اون از هیچ‌چیز خبر نداشت و فکر میکرد من خودم رو فدای این جنگ کردم.

پوزخندی زده و جواب دادم: برگردم!!


سرش‌ رو با عصبانیت تکون داد و با صدای تقریبا بلندی جواب داد:

- شاهدخت، من به خاطر شما نمیخوام روزگار کشورم بدتر از اینی که هست بشه... پدرتون یا هواپیما رو تو آسمون میزنه یا به خاطر شما کشورم رو با خاک یکسان میکنه.


با حالت ناراحت دستی تو موهاش کشید و به خودش جواب داد:

- هر چند که الانم خاک کشورم رو به توبره بسته.


دلم برای خودم سوخت، مادر انگار همه چی رو تا تَهِش میدونست؛ مهدخت این زندگی بی عشق برات از زندان هم بدتر میشه.


- ببینید ما رو قاطی بچه‌بازی و لجبازی‌هاتون با شاه نکنید، بهتره این بازی رو سر یکی دیگه در بیارید نه من.


ازش قدمی فاصله گرفتم، هوای بهاری فرودگاه انگار سوز داشت، صِدام و دستام میلرزید:

- کدوم بازی؟ هنوز باور نکردین که من به خواستگاری شما جواب مثبت دادم... این اصلا بازی نیست و واقعیت داره، حالا هم بهتره زودتر بریم تا....


دیگه تحمل خُرد شدن رو نداشتم.... میدونستم که نفوذ به قلب و ذهن اون سخته ولی دیگه نه تا این حد...


با ناراحتی برگشتم و کنار ترمه نشستم.

ترمه میدونست که نباید این طور مواقع سوال‌پیچم کنه.


بعد از چند لحظه اومد و کنار پدرش نشست.


- با یک مَن عسل هم نمیشه خوردش...

به این حرف ترمه تبسمی زدم.

به سعید حق می‌دادم از بابت پدر و جنگ دوباره نگران باشه، اونا یک سالی تو محاصره بودن و .....



پارت_37#  




مهماندار ریزنقشی اومد و با احترام پرسید:

- شاهدخت خانوم، کاپیتان می‌پرسن میتونیم پرواز کنیم؟


سعید به من مجال نداد و بدون اینکه نگاش کنه جواب داد:

- بله، مثل اینکه چاره‌ای نداریم.


نفس عمیقی کشید و دم گوش پدرش چیزی گفت و هر دو سرشون رو تکون داده و پدرش زیر لب بسم‌الهی گفت و بهم نگاهی انداخت.


لبخند بی‌رمقی گوشه‌ی لبم اومد، صدای خلبان منو متوجه ترمه کرد... بعد از خوش‌آمد‌گویی، تاکید کرد که کمربندهارو ببندیم.


ترمه با کمربند درگیر بود و عصبانیت و ناراحتیش رو سر اون خالی کرد. مهماندار که متوجه وخامت اوضاع شد، خواست کمکی بکنه که ترمه با عتاب بهش گفت:

- خودم می‌بندم، مثل اینکه تو هواپیما بزرگ شدم‌ها.


گاهی وقتا که عصبانی میشد به قول خودش میزد تو جاده خاکی و به حالت مردانه صحبت میکرد.


هواپیما کم کم حرکت کرد و بلند شد... از پنجره به همه‌چی دقیق نگاه میکردم شاید این رفتن برگشتی نداشت.


مهماندار دیگری اومد:

- چیزی میل دارین ؟

طبق معمول ترمه‌ی شکمو جواب داد:

- آره بابا هر چی دارین بیارین. شام که نخوردیم لااقل سحری بخوریم.


مثلا داشت به من متلک مینداخت...


مهماندار با این حرف ترمه خنده‌ش گرفت و چشمی گفت و خواست بره که صداش کردم و گفتم:

- برای منم یه قرص سردرد بیارین.


با احترام خم شد و بله خانومی گفت و رفت. وقتی میز جلومون رو پر از غذا کردن، ازشون‌ پرسیدم:

- ساعت چنده؟

جواب داد:

- ساعت ۴ صبحه شاهدخت.


به مهماندار سفارش کردم که برای مهمونا هم خوردنی و نوشیدنی ببرن که جواب داد:

- پرسیدم ولی میلی نداشتن‌.





پارت_#  38




قرصی خوردم و چشمام‌ رو بستم... دلم می‌خواست به هیچ چیز فکر نکنم... صدای مَلَچ مولوچ غذاخوردن ترمه میومد.

خوش به حالش تو هر شرایطی خوردن رو کنار نمیذاره.


هواپیما مثل پرنده‌ای تو هوا، درحال پرواز بود... از اون بالا چیزی معلوم نبود.

بین ابرها راهش رو باز میکرد و جلو میرفت.


گاهی از بین ابرها، رعد و برقی دیده میشد ولی صدایی به گوش نمی‌رسید.

ابرهای سیاه و سفید مثل موی پیرزنای شلخته به هم پیچیده بود.


نگاه به اون آسمون تیره و تار، چاره‌ساز نشد و دلم بیشتر گرفت.

کمی به جلو خم شدم تا صندلی سعید رو دید بزنم...


ما طرف چپ هواپیما بودیم و اونا طرف راست و یه صندلی جلوتر از ما نشسته بودن.

کلا تو هواپیما شش ردیف صندلی چیده بودن و تو هر ردیف صندلی‌ها روبه‌روی هم بودن و وسط‌شون هم میزی قرار داشت.


مردای دیگه‌ای که همراه سعید و پدرش به اجلاس اومدن، همگی تو خواب بودن.

پدر سعید هم همینطور.

ولی سعید مثل من فقط تکیه زده بود و به یه نقطه خیره شده و حتی پلک هم نمیزد.


احتمالا اونم داشت مثل من به آینده‌ی نامعلوم خودمون فکر می‌کرد.


قرص‌ها کار خودشو کرد و سرم بهتر شد. بعد از جمع کردن میزها، ترمه مثل خرس اُفتاد.


کاش منم یکی بودم مثل اون، یه آدم معمولی از یه خانواده‌ی عادی.

کسی کاری به کارم نداشت.


یواش از جا بلند شدم، مواظب بودم که ترمه بیدار نشه... سعی کردم به سعید نگاه نکنم و آروم از جلوشون رد شدم و سمت دستشویی رفتم.


در و بستم و تکیه دادم بهش...خدایا چه سرنوشتی در انتظارمه؟


چند بار آب به صورتم زدم... کمی روی توالت فرنگی نشستم، نمی‌دونستم تکلیفم با خودم چیه!!





#پارت_39




بلند شدم و تو آینه یه نگاه به صورت رنگ پریده‌م انداختم.

موهام رو پشت گوشم دادم... موهایی پریشون مثل صاحبش.


چشمان درشت و عسلی، صورتم مثل دخترکان ۱۵ ساله صاف بود... چیزی از زیبایی کم نداشتم:

- چرا سعید این همه زیبایی رو ندید می‌گیره؟


درسته ملاک فقط زیبایی نیست ولی به هر حال یه گوشه‌ی کار رو که میتونه بگیره!


خدایا چرا کاری کردی که من و سعید همدیگه رو ببینیم و من عاشقش بشم و اینطوری عنان از کف بدم؟ چرا این سرنوشت مُبهم رو برام رقم زدی؟


چراهای زیادی که اصلا براش جوابی نداشتم.


با دستام آب صورتمو گرفتم و برگشتم داخل کابین هواپیما.


سعید سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و کت‌شو گذاشته بود رو زانوهاش و بیرون رو نگاه میکرد.


دلمو به دریا زدم و نشستم مقابلشون... متوجه من شد و بدنش رو صندلی جابه‌جا کرد.

سرشو انداخت پایین و انگشتاش رو تو هم قفل کرد.


با تک سرفه‌ای سرشو بالا آورد:

- شما هم خوابتون نمی‌بره؟


با حرکت سر جوابش رو دادم و با دست صندلی خالی مقابلم رو نشونش دادم.

آروم بلند شد و اومد روبه‌روم نشست.


بوی عطرش تو فضای هواپیما پیچیده بود، عطر یه جور گل که واقعا مشام هر کسی رو نوازش میداد.


چرا هیچ وقت به صورتم نگاه نمیکنه؟

این حجب و حیا رو تو هیچ یک از مردان اطرافم سراغ نداشتم.


- به چی فکر میکنید؟


باز به بیرون نگاه کرد:

- نگران شما هستم... نمیدونم چرا این کارو کردین؟ شما نباید خودتون رو قربانی این جنگ می‌کردین.


چشماش رو از هوای گرگ و میش بیرون گرفت و نگاه گذرایی به صورتم انداخت و ادامه داد:

- اصلی‌ترین قربانی این جنگ شما شدین نه مردم من.



#پارت_40




نفسی آزاد کرد... لبهاش خشک شده و چاک خورده بود.

رگهای روی دستش باد کرده و زیر چشماش گود افتاده بود.

اونم مثل مردمش شریک این قحطی بود.


- اونا کشته شدن و رفتن و تموم شد، ولی شما از امروز به بعد، هر روز و هر لحظه‌تون کمتر از مرگ نیست.


به پدرش که با حالتی‌ آرامبخش خواب بود و باز دور مچش تسبیحی با دونه‌های سبز یشمی و درخشان پیچیده شده، نگاهی انداخت.


و با صدای  آرومی ادامه داد:

- من نمیدونم کشور من پذیرای شما هست یا نه... تمام تلاشم رو میکنم تا براتون مشکلی پیش نیاد... ولی واقعا از عاقبت کار میترسم.


محوش شده بودم و تو اون لحظه همه حرفاش رو قبول داشتم.


- ببخشید که این حرف رو میزنم، حرفای شما دلمو خالی نمیکنه تا از کارم پشیمون بشم و برگردم... من این تصمیم رو سه ماه پیش گرفتم.


به صندلی تکیه زدم، دلم رفت به سمت اتفاقی تلخ و سوزان، اتفاقی که دیگه رمق از کف دادم و با نقشه‌ای اون اجلاس رو ترتیب داده تا به این جنگ خاتمه بدیم.


به بیرون چشم دوختم... انوار طلایی خورشید از پس ابرهای نامرتب گاهی به داخل هواپیما سرک کشیده و تو چشمام می‌افتاد.


- منو برادرام هر سه با اصرار پدر برای بازدید از مناطق جنگی راهی مرز شدیم... برای روحیه دادن به سربازامون.


پوزخندی زدم و ادامه دادم:

- ظاهراً همه چی آروم بود و ما داشتیم تو یه سنگر با سربازها می‌گفتیم و می‌خندیدیم و عکس سلفی می‌گرفتیم.

ترمه همراهم بود. گوشیم‌ زنگ‌ خورد و با دیدن شماره مستقیم دفتر پدر از جا بلند شدم و اومدم بیرون... از مرز و وضعیت اونجا گزارش می‌خواست

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز