#پارت_35
تا فرودگاه راه زیادی نبود... انگار تو وجودم رخت میشستن.
چرا پدر این کار رو باهام کرد؟ یعنی داشت از سعید و من انتقام میگرفت! خدایا خودت کمکم کن.
خودت این عشق رو تو دلم کاشتی خودت به سرانجام برسونش.
ماشین ایستاد درست جلوی هواپیما:
- ما کی اینجا رسیدیم؟ نمیدونم.
درو باز کردم و پیاده شدم... از هواپیما دو نفر مهماندار اومدن و به راننده کمک کردن تا چمدونا رو ببرن تو.
خلبان از دو سه تا پلهی هواپیما اومد پایین و احترام نظامی کرد و بعد خوشآمدگویی گفت:
- شاهدخت خانوم مهمونا منتظرن. بهتره عجله کنیم.
این هواپیمای شخصیم بود، خلبان و کادر پرواز و خدمه به انتخاب خودم بودن، با این هواپیما، من و ترمه تقریبا کل دنیا رو گشته بودیم.
ترمه با عجله هی کیفش رو مینداخت روی شونهاش و به مهماندار جوون دستور تخلیهی چمدانها از ماشین رو میداد.
- خانوم بیاین بریم تو تا کسی ما رو ندیده.
از راننده تشکر کردم و از پله ها بالا رفتم.
تو هواپیما سعید و پدرش بودن. پدرش نشسته بود و قرآن میخوند و سعید به صندلی تکیه زده بود. انگار از پنجره به ما نگاه میکرد.
تا منو دیدن پدرش از رو صندلی بلند شد و قرآن رو بوسید و گذاشت رو میز و اومد جلو:
- خدا رو شکر رسیدین، خیلی نگرانتون بودیم.
دلم میخواست این حرفا رو از دهن سعید بشنوم ولی اون فقط نگام کرد و سرشو تکون داد و گفت:
- پدر یه چند لحظه به من و شاهدخت خانوم اجازه بدین تا با هم حرف بزنیم.
ترمه نگاه معناداری بهم انداخت، سعید از کنارمون رد شد و از پلهها پایین رفت.
کیف دستی کوچکی که مدارک شناسایی و کارتهای بانکی پر و پیمونِ من و ترمه توش بود رو دادم دستش و پشت سر سعید راه افتادم.
کلافه بود و دستاش رو تو جیب شلوارش کرده و با نوک کفش به زمین ضربه میزد. وقتی حضورم رو کنارش حس کرد، برگشت و نگاهی بهم انداخت.
ابروهاش تو هم گره خورده بود و عصبانی به نظر میرسید.
- فکر کنم تا اینجا دیگه بسه! بهتره برگردین پیش شاه و بابت دیشب ازشون معذرت بخواین.