یک سال تمام پنهونی عاشقی کنی و با تصورش ذوق زده بشی بخاطرش هر جا اون هست باشی ، حتی متوجه میشی که مادرش تورو براش میخواد ... یدفه وسط اون حال و احوالت یه خواستگار خوب پیدا میشه گریه میکنی مخالفت میکنی ولی وقتی خواستگارت میبینی به دلت میشینه نه بخاطر پولش ها میبینی چقد شبیه خودته ترجیح میدی صبر کنی ببینی چی پیش میاد که خبر میارن عشق یواشکیت خونه یکی دیگه شیرینی خورده و قرار عقد گذاشته و در همین حال مقدمات بله برون خودت داره هماهنگ میشه
سعی میکنی دل بکنی یواشکی گریه میکنی و ازش خداحافظی میکنی و کم کم دلبسته اون آدم جدید میشی
بعد شبی که تو و نامزدت تو بغل هم خوابیدین مادر اون قبلیه زنگ میزنه خبر نداره نامزد کردی خواستگاریت میکنه
این میشه قسمت من بیچاره که نمیدونم چه حسی داشته باشم ؟؟🙃