دیگه واقعا حالم از شوهرم بهم میخوره
کل دیروز سره پا بودم خودم کیک تولد درست کردم خودم شام گذاشتم حتی شب قبلشم رفتیم خونه ننش با اینکه تف کرد صورتم کلی حرف بارم کرد
دیشب کلی وسایل و خوراکی گرفتم اووردم خوردن
حالا امروز الان مامانم زنگ زده میگه برا بچت کمد گرفتیم بگو مهدی بیاد کمک کنه کمر بابات درد میکنه
زنگ زدم الکی گفت جای دیگم
کلی گریه کردم به بخت سیاهم
حتی هوای ازاد بیرون از خونه برام شده ارزو انقد که تو خونه میمونم
چندین ماهه ارایشگاه نرفتم با اینکه خونه پدرم هر روز یه قر و فر داشتم تو یه خونه ای زندگی میکنم که هی باید غر برنم تا یچیزی بره بخره
خسته شدم بخدا خستم