زندگیمون رو تباه کردن الهی که خیر نبینن. همیشه از خدا میخواستم پدرم بره خونه ی مادرش و بر نگرده خونه دلم مرگش رو نمیخواس فقط دلم میخواس هرگز برنگرده خونه و با افرادی دیگه زندگی کنه حتی بخدا زن میگرفت و نمیومد خوشحال ترین آدم دنیا میشدم
باورت میشه من وقتی شوهرم میاد بهش میگم بزار تو بغلت بچگی ای ک نکردم و بکنم بعدش جوونی و زندگی ای ک نکردمو تو بغلت بکنم بزار محبت و قشنگ بچشم طعمش چقدر دلنشینه مثل بچه ها باهام رفتار میکنه انگار یک بچه دوساله بغلشه بعد هی به بالاتر میره تا میرسه ب سن الانم
کاش فقط خانوادم بودن
مدرسه هم از همه طرف داره بهم فشار میاره
خداروشکر که امسال سال آخرمه
با یکی از دوستام خیلی صمیمی بودم ۲ ماه هم رفاقتمون بیشتر طول نکشید تا پای نفر سوم اومد وسط و همه چی تموم شد
سر همین ماجرا من افسردگی گرفتم.سنگدل شدم پرخاشگر شدم
اعتماد بنفسمو از دست دادم طوری که حالم از خودم بهم میخوره
بخدا امروز براشون غذا از بیرون سفارش دادم بعدظهر رفتم کیک تولدی گرفتم بی مناسبت بخدا ....دست خودم نیس زیادی مهربونم یک دستت درد نکنه ک نگفتن بهم فحش و توهین و بی ادبی هم کردن ....از شوهر بدبختم انقدر ب اینا محبت کرد انقدر اینارو گرونترین رستورانا دعوتشون کرد خرج کرد تولد و کادو روز زن و مرد بهشون داد اینجوری پشت سرش بدم میگن توهین میکنن حالم ازشون بهم میخوره
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
