تو مدرسه یکی از دوستام که پنج ساله باهمیم ولی مامانم مامانشو کلا یک یا دوبار دیده بهم گفت پنجشنبه تا جمعه بریم ویلامون قم با مامانا دختر خاله هامم هستن کلا میشیم۶ نفر منم گفتم از مامانم بپرسم میگم بهت اومدم خونه به مامانم گفتم بعد مامانم گفت به غیر از ما و دوستت کسی نیس گفتم نه بعد گفت خطرناکه و اگه بریم اونجا مرد باشع و خفتمون کنه چی منم ناراحت شدم چون خیلی دوستم رو دوس دارم و میخواستم باهاش برم بعد بابام گفت من پدرتم من اگه اجازه ندم نمیشه و اینا مامانمم گفت من که اجازه ندادم چرا داد میزنی خلاصه دعوا شد و اینذ مامانم گریه می کرد قلبشم درد گرفته بود گفت از همتون بدم میاد
نمیتونمم برم دلداریش بدم گفت نزدیکم بیای خودمو میکشم
از بچگی وضع همینه
موقع دعوا گفتم از بچگی تا الان دعوا میکنین بس کنین دیگه خسته شدم
ولی بابام گلدون رو سمتم پرت کرد الان دستام خونه و میلرزه مامانم دید گفت برو جای دیگه دتتو بلرزون دیگه برام مهم نیستی
انقد گریه کردم سرم داره میترکه