۱۷ سالمه چند شب پیش یه سویشرت گرفته بودم اومدم به بابام نشون بدمش داد زد این چیه خریدی بزرگه خب من تازه همون لحظه پوشیده بودم چه بدونم بزرگه یا نه خلاصه گفتش ببر پس بده اگه پس ندی خودتو این تیشرت و اتیش میزنم بعد همون شب با بابام میخواستم برم بیرون یه چیزی که یک دوماه التماسش میکردم و بخرم دعوا شد رفت بیرون منم با خودش نبرد انقدررر گریه کردم چشام پف کرده بود بعد که اومده بود خریده بود و اسم اون وسیله رو ولی چه فایده ذوقم کور شده بود بعد امشب میخواستیم بریم بیرون من گفتم میام ولی تو ماشین میشینم بخاطر همون هودی پوشیدن شال نزاشتم سرم کلاه هودی و گذاشتم بعد که اینا پیاده شدن گفتن چرا تو نمیایی گفتم شال ندارم میشینم تو ماشین یهو بابام گفت خاک تو سرت و رفت وقتی اومده بود همچین اخم کرده که چرا شال نپوشیدی میخوایی لخت بیا بیرون همه نگات کنن منم هیچی نگفتم رسیدیم خونه من با پله رفتم بالا اونا با آسانسور وقتی رسید با اخم گفت چرا با پله اومدی گفتم همینطوری رفتم تو اتاق درو بستم قفل کردم لباسامو عوض کنم اومد حالا هی در میزنه گمشو بیا چرا درو بستی گفتم میخوام لباسامو عوض کنم از اتاق اومدم بیرون رفتم اون یکی اتاق درو قفل کردم درس بخونم بابام یدفعه اومده هی در میزنه داد میزنه درو میشکونم باز کن بهش گفتم باز کنم کتک نمیزنی گفت نه درو باز کردم کمر بندشو دراورد منو زد رفتم پیش مامانم که نزنه مامانم انگار نه انگار اصلا واسش مهم نبود تازه میگفت حقته باید زیاد ترم بزنه تورو انقدرر گریه کردم داد زدم صدام در نمیاد حالا برگشته میگه شوهرت میدم میدمت به یه پیرمرد ایکاش بمیری از دستت راحت شیم تو دوست داری لخت بری بیرون از وقتی دنیا اومدی زندگی مونو خراب کردی فقط بخاطر روسری زدمت هرچی از دهنشون دراومد بهم گفتن انقدر ناراحتم گریه کردم خدا میدوننه پشتم همچین میسوزه درد میکنه
بخدا رفتم تراس خودمون پرت کنم پایین بمیرم از دست شون راحت شم ولی ترسیدم بخدا اخه من چیکار کردم که با من اینطوری میکنن خدایا منو بکش ترخدا
معذرت میخوام که انقدر طولانی شد تنها جایی که میتونستم درد و دل کنم همه جاست