خیلی خستم

من روزای سختی رو‌ گذروندم.منو‌شوهرم همو می‌خواستیم تو سن پایین ازدواج کردیم و خیلی مشکلات داشتیم.شوهرم تعصبای الکی رو‌خانوادش داره،مثلا چرا جلوی بابا اینا گوشیتو جواب دادی...خاله زنکه.مثلا خونه بابام میریم میگه چرا خواهرت جلوی شوهرش چای خوشرنگ و برد چرا.....حسودی های الکی نسبت به باجناقاش داره.خواهرم شاغله و هر روز سرکوفت بهم میزد،وای یادم نمیره من به خواهرم میگفتم جلوی شوهرم نگو فلان چیزو خریدی چون خونه ما قیامت میفتاد خواهرت درآمد داره،الان من خودم درآمد دارم..کتکم میزد تو دعوا..الان دست بزنش کم شده چون بچه میبینه.قهر می‌کنه 10روز اینا...اصلا یک‌ کلمه حرف نمی‌زنیم...منم جلو نمی‌رم چون بدتر می‌کنه..خیلی هستم خیلی.....