آخرش که چی..
یه دختره تو فامیل ما پسر فامیلشون رو میخولست..پسره هم میخواست.. ولی قسمت هم نشدن..هی لاو میترکوندن برای هم..ولی جور در نیومد به هم برسن... انقدر بلاتکلیف موندن تا پسره با یه دختره دوست میشه و دختره میفهمه که پسره قبلا خاطرخواه یکی بوده و اگر موانع رفع شه میره اونو میگیره..به هر روشی که میتونسته میچسبه به پسره و تحریکش میکنه و ازش حامله میشه و.. قدیما پسرا هم ندید بدید بودن.. مثل الان نبودن که یکی از سرو کولشون بالا هم بره اگر نخوان کاری نکنن..بی جنبه بودن و تسترون بالا...بچه اومد وسط و پسره هم در جا تا ابرو ریزی نشده دختره رو گرفتش..
دختر فامیل ما موند و سی سالگی و خاستگارایی که پرونده بود و تو دهه سی خاستگارای بیخود میومد و قبول نمیکرد و رفت سراغ شغل و درس و.. شد دهه چهل و دختر همچنان سرش بی کلاه.. الان چهل و خورده ای شده و حسرت یه زندگی عادی به دلش..پسره زن داره زندگی داره بچه داره ..
اگر با کسی هستی که نمیتونی بهش برسی نه خودتو سرکار نگه دار.. نه طرف و..
یا باباتو به هر روشی شده راضی کن
یا دل بکن و برو با کسی که بتونی باهاش ازدواج کنی و بابات قبولش داره..که سرت بی کلاه نمونه..همیشه آدم جوون نیست..
گاهی عاقلانه فکر کردن بهتر تکلیف ادم رو روشن میکنه تا احساساتی فکر کردن