من توی یک خانواده ی سمی بزرگ شدم، خانواده ای که وظیفه داشتن خیلی کارها رو برام انجام بدن اما انجام ندادن؛
همیشه پدرم ادعا میکرد بهترین پدر دنیاست...
اما درحالی که هیچکاری واسه من نکرده و نخواهد کرد.
من توی یه فضای سمی که هروز شخصیتم خورد میشد مسخره میشدم، تحقیر میشدم،سرزنشگر،دروغگو،بی درک، بی رحم، انتقاد ناپذیر ،کنترل گری شدید ، دخالت توی کوچیک ترین چیز ها، بدزبان و فحاشگر، و همه شون با اینکه کاری نکردم بهم بدبین بودن ، و پدری که همه رو مقصر میدونست جز خودش بزرگ شدم
پدرم بجز ۶.۵ بار منو کتک نزده ولی با رفتارایی که میکرد و هنوزم میکنه جسم و روحمو خورد کرده.
من توی این خونه استرس،افسردگی ،عزت نفس پایین گرفتم.
پدرم همیشه مسخرم میکرد میگفت مثلا قیافم زشته.
منم یه بار بهش گفتم که قیافه خودت زشت تره داد زد سرم و بهم توهین کرد و صدبار بعدش به داداش و مادرم گفت این بهم "بی احترامی" کرده
درحالی که خودش باعثش شد، خیلی دیگه از این رفتارا پیش اومده که نمینویسم.
نزاشتن خودم تصمیم بگیرم چی بپوشم.
رنگ لباسمو انتخاب کنم.
مدلش .وو....
از ۸سالگی مجبورم کردن روسری بزنم! و از ۱۰سالگی مانتو
هیچ کلاس تابستونه ای تاحالا ثبت نامم نکردن ، بابام این کارارو بد میدونست درحالی که عمه ام قبلا کلاس موسیقی و باشگاه میرفته.
من واقعا نمیخوام خودمو با عمه ام مقایسه کنم. تازه عمه ام وقتی دهه ۶۰بود اینکارو میکرد؛
تا یه اشتباهی میکردم سرزنشم میکردن. یه اشتباه کوچیک...
همیشه ترس داشتم مثلا ظرفی "ظرف ساده" ن قیمتی بشکنه . پدرم جنگ جهانی سوم راه مینداخت.
پدرم از من ۵ ساله انتظار همدردی تو دعوا هاشون"دعوای بابام ومامانم "داشتن
همیشه وارد حریم شخصیم میشدن.(برای ورود به اتاق در نمیزنن) یادمه یه بار در رو بسته بودم داشتم شلوار میپوشیدم بابام مثل .... وارد اتاق شد منم سعی کردم زود بکشم شلوارو بالا بعد شلوار یکمش زیر کف پام بود هنوز بعد بهم فحش داد که اینطوری میپوشیش خراب میشه و اینا...
خب من چیکار کنم که تو مثل .... وارد اتاق میشی؟
حتی اجازه نمیدن در اتاقو ببندم.
.
بخاطر" جنسیت" توسط خانوادم محدود شدم.
وقتی که همکلاسیام میتونستن از ۱۳سالگی تنها برن بیرون .
اون وقت من با مادرمم اجازه نداشتم برم بیرون "سرکوچه" چون پدرم شکاک بود
هنوز هم که ۱۷سالمه نمیتونم توی حیاط اپارتمان به تنهایی برم
مدرسه که ۲خیابون اون ور تره هم اجازه نمیدن
فضای خونه
.همیشه جنگ و دعوا. با همه فامیلای مادرمم قطعه رابطه کرده بودیم بخاطر بابام.
هیچ جا نمیرفتیم سالی یه بار واسه دانشگاه اجیم میرفتیم یه شهر دیگه ک بیاریمش خونمون
من خاله هامو فقط ۶. یا۵بار دیدم
.
پدرم حتی نمیزاره برم اردوی مدرسه؛من چهاربار یواشکی اردوی مدرسه رفتم کلا بجز اونجا فقط ۲ بار با اجی بزرگم رفتم شهربازی اونم وقتی ک پدرم نبود...
.
درضمن یادمه پارسال واسه نوبت دوم چنان دعوایی راه انداخت که واسه امتحان ریاضیم نتونستم بخونم نشستم تو اتاق گریه کردم با گریه خوابیدم.
امتحان های دیگه ام بیشتریاش همینطور بود.
همیشه منو با فرزند های دیگه مقایسه کردن . درحالی که اونا پدر و مادر سالم داشتن؛
تازه، پدرم بی پول نیست ولی هیچ خرجی نکرده برام.
محدودم کردن از ۵سالگی راه میرفتم میگفتن نیوفتی ندو . نپر .خونه ام ک نبود لونه موش بود.
پر وسایل صنعتی بابام ک اصن جای راه رفتن نبود...