امروز میخواستیم بریم فروشگاه برای خونه خرید کنیم، بهم زنگ زد گفت کجایید گفتم داریم میریم بیرون کار داریم، گفت کجا گفتم یکم خرید داشتم برای خونه،
بعد گفت منم میام، گفتم شماهم خرید داری گفت نه همینجوری حوصلم سررفته دیگه اخرش گفتم باشه بیا،
بعد که رفتیم اولش کاری نمیکرد منم داشتم وسیله های لازمو برمیداشتم گفت وای خوشبحالت میتونی هر چندتا روغن بخوای برداری، ماکارونی برمیداشتم میگغت وای من تاحالا خونم 10 بسته ماکارونی باهم نبوده، اخرش شوهرم گغت توام یه سبد بردار خرید کن دیگه گفت باشه بعد یه چرخ برداشت کلی نوتلا و خوراکی های گرون و شکلات های گرون برداشت کلی لازم برای صبحانه برداشت هی میگفت بچم اینو دوس داره بچم اونو دوس داره، اخرش موقع حساب کردن چرخو داد دست شوهرم رفت کنار وایستاد موقع کارت کشیدن فقط به شوهرم گفت میخوای من حساب کنم!!! شوهرمم گفت نه دیگه، 3 میلیون و خورده ای فقط خرید های اون شد
اخرشم تو ماشین فقط گفت والا قبلا داداشای من برام خیلی بیشتر از اینا میخریدن الان نمیدونم چشون شده فقط برای زناشون میخرن
من خیلی ناراحت شدم چیزی نگفتم اما
اینم بگم خواهرشوهرم 50 سالشه و یدونه پسر بزرگ داره، و از همسرش جدا شده