چندین سال آدم ها با حیله ها فتنه ها شون خواستن زندگی م خراب کن نتونستن به خدا توکل کردم همیشه شب ها باخدا حرف می زدم کمک می خواستم ازش معجزه اش دیدم همشون رو سیاه شدن .
منو تو کسی هستیم که عجیب این حالتا رو درک کردیم و با عمق وجودمون حس کردیم
من یه وقتایی ک میگم مامان هوس خورشت آلو های تورو کردم هرموقع درست میکنه کلی غصه میخوره
منم نمیگم در عوضش میگم منم شب درست میکنم🥺🥺خلاصه باید ساخت باید از خود گذشت برای عزیزترینا
افریییین دقیییقا نمیدونم دلتنگی ما بیشتر یا اونا؟
نمیدونم شااید واقعا باید بهشون گفت ک فک نکنن برامون مهم نیستن
دقیییقا منم میخوام بهش بگم مامان دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده دلم برای مامان داشتن تنگ شده بعد میگم اگ بگم کلی غصه میخوره بخاطر شرایط
پس سکوت میکنم حتی کمتر میبینمش ک دلتنگی نکنه طاقت ندارم ببینم غصه میخوره و حالش بد
مایی ک تو مجردی هم پر دغدغع بودیم چی فقط دلم بچگیمو میخواد
من چند باری ک بهش گفتم هی بعدش غروبش یا شبش زنگ زده میگفته چقدر به یادم بوده چقدر غصمو میخوره
دیگ نمیگم راستش
بجاش ببینمش کلی بوسش میکنمم
خدایا الان میخوام مامانمو
من خیلی وابستش بودم
بچگیم وقتی میخوابیدم همش سرم میچسبوندم به موهاش با بوی موهاش میخوابیدم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
