من و شوهرم توی یه دانشگاهیم
من توی نماز خونه بودم همسرم داخل دانشگاه بود داخل ساختمون دانشگاه
بعد تقریبا دو ساعت یا یک ساعت و نیم جفتمون کلاس نداشتیم تا کلاس بعدی
بعد من ناراحت شدم که چرا نیومده نمازخونه
بعد تو ذهنم میگذشت بهش بگم اره اینجا نشستی جلوی آسانسور دخترا و اینجام پر دختر و که چرا نرفته نمازخونه و ...البته اینم بگم دوستاش پیشش
بودن...
ولی هیچی نگفتم،ولی خب چهرم ناراحته مشخصه،هر چی ازم پرسید منم هیچی نگفتم
خیلی اینجا بیخوده منم دارم میرم از اینجا شوهرم تازه نصف درسش مونده
ای کاش یکی من و میفهمید😔