من با ی نفری نزدیک های ۵سال که باهاش دوستم
هروقت بحث ازدواج اینا میشه میگه من اهل ازدواج نیستم نمیدونم نمی خوام کلا ازدواج بکنم فلان
گاهی وقت ها هم میگه که تو با من خوشبخت نمیشی فعلا اینجور چیزی
خلاصه بگذریم
کلا خانوادمن سنتی ان از این جور چیزها متنفرن کلا نمیدونن که من رلم اینجور چیزی
چشتون روز بد نبینه خانم ها
۱روز من با این پسر بیرون بدوم کلا نگو زنگ میزنن خانوادم بهم منم نمشنونم خلاصه به فنا میرم من یجوری میشورم ولی الان حالم خیلی بد خیلی چون احساس میکنم خواهرم فهمید جریان رو ولی بقیه نه نمیدونم چیکار کنم حالم خیلی خیلی بده از خودم بدم میاد این پسرهم کلااز وقتی که گفتم مامانم اینا فهمیدن خودش رو زد به اون راه من بهش گفتم ها اس زنگ نزن تا خودم هبر بدم اونم نه اس داد ن زنگ زد بنطرتون چیکار بکنم؟کمکم کنید توروخدا خیلی گم شدم تو خودم