خونه ی مامان بزرگم بودیم
شام خوردیم بعدش مامانم گفت دوتایی ظرفارو ببرید اول اون یه سینی که توش پر کاسه بود برد، حدود 5 تا کاسه و یه پیاله
بعد تا من بقیش رو ببرم
صدای گرومپ اومد رفتم اشپز خونه دیدمـــــــ
کلی شیشه ریخته زمین فقط یه کاسه زنده مونده🤣😐
هیچی از خنده منفجر شدیم 😑
دخترخالم دویید رفت تو اتاق ما هم جمع کردیم رفتیم اتاق میگه ریدم
تازه میخواستیم ظرفارو هم بشوریم😐
بعد قبل از اینکه بشکنه ظرفا مامانبزرگم نزاشت بشوریم
الان با خودم میگم
انقدر نزاشتی ظرف بشوریم، خودشون حذف شدن، که تو هم نشوری این حرفو که زدم همه از خنده مردیم😑😑😑😑😑
حالا دخترخالم میترسه نزدیک مامانبزرگم بشه
تشنش هم هست نمیره اب بخوره
تازه بچه بوده هم یه بوفه ی پر ظرفو زده ریخته شیکونده
😶😬🤣🙄😐😑
گفتم یکم بخندیم
ببخشید طولانی شده
بیاین خاطره های خنده درتون بگید