داشتم فکر میکردم به اینکه خدایا من چی میخواستم ولی چی شد!؟
چندین سال پیش هیچ وقت فکر نمیکردم چنین شبی از آدمی که سال ها عاشقش بودم تا این حد بی خبر باشم ، فکر نمیکردم توی رشته ای که الان انتخاب کردم گام بردارم ، فکر نمیکردم اتفاقات تلخ یک سال اخیر رو تجربه کنم، حتی وقتی اون اتفاقات تلخ افتاد فکر نمی کردم زنده بمونم چه برسه به اینکه ازش عبور کنم... توی این مدت فقط به یک چیز رسیدم... گاهی باید رها کنی و خودت رو بسپاری به موج های ناهموار زندگی تا کمی گره از کارت باز بشه چرا که اگه رها نکنی بین چرخدنده های زندگی خرد و خاکشیر میشی.
پ.ن( اصلا منظورم این نیست که نباید تلاش کرد یا شونه خالی کرد ، اما گاهی باید رها کرد این چیزیه که سرنوشت مارو بهش محکوم میکنه و باید پذیرفت.)