از پارک داشتیم برمیگشتیم پامو گذاشتم رو آسفالت بچم بغلم بود یهو چشام سیاهی رفت اصلا تاحالا اینطوری نشده بودم حس کردم دیگه چیزی متوجه نمیشم و دارم میخورم باسر،زمین فقط یادم افتاد بچم بغلمه خودمو پرت کردم نشستم و بچمو بالاگرفتم همه دورم جمع شدن و بلندم کرد و آب اوردن و ...دست و پاهای خودم رو آسفالت کشیده شد داغون شد خودم به درک الهی بمیرم بچمم یکم آرنجش کشیده شد زخم شد
یه خانمه که کمکم کرد گفت من داشتم نگاتون میکردم گفتم الان با سرجفتتون میاین رو زمین وقتی دیدم چطوری سپر بلاشدی برای بچت جاخوردم الهی بگردم چه مادره خوبی هستی
خودم به درک الهی بمیرم بچم دستش زخم شد هی نگاه میکنه میگه آی منم جونم در میاد الهی بمیرم چرا اونطوری شدم به خدا نفهمیدم چی شد همینطوری دارم اشک میریزم