من یه شهر غریب اومدم خیلی اینجا تنهام ب جز خانوادم و خانواده شوهرم هیچکسو ندارم منو شوهرم اوایل زندگی قرار گذاشتیم پنجشنبه جمعه ها بریم خونه مامانم اینا الان چند هفتس ک نرفتیم چون ی بارم از دهنش درنیومده ک چرا نمیان
دیروز هم زنگ زدم گفتم پنجشنبه میاییم اصلا ن گف بیایین ن چیزی انقد ناراحت شدم
بعد دیدم هیچی نگف دوباره زنگ زدم گفتم برنامه عوض شد دیگ نیومدیم بازم هیچی نگف ادم برمیگرده میگه چرا چیشد فقط گف باشه خدافظ زود هم قط کرد ک نیتم عوض نشه
ب شوهرمم گفتم ک نریم دیگ چراشونگفتم اگ بفهمه اونا ناراضین خیلی دلش میشکنه چون جز محبت هیچکار بدی بهشون نکرده
از دیروز دارم تو خودم نابود میشم این حس غمو ناراحتیو نمیدونم کجا بزارم
هر وقت میریم فقط شب پنجشنبه برامون شام میزاره و جمعه هم ی ناهار میخوریم میاییم ب قران قسم هر دفعه رفتم با خودم گوشت و مرغو یه پالت نوشابه و ی عالمه وسایل بردم ک (نگه شکمشونو اینجا انداختن) البته این حرفو شوهرم میگ
موندم چرا اینجوری میکنه مامانم
حس میکنم جادوش کردن ک با ما اینجور رفتار کنه ما پامون از اون خونه کنده بشه
حتی خجالت میکشم بهش بگم چرا اینجور رفتار میکنی با اینکمادرمه