خیلی حالم بده...
بعد از چندین سال زندگی و کلی فداکاری و تحمل چندوقته قهره باهام
واقعا پرتوقعه میدونه کسیو ندارم جاییو ندارم برم
میگه بچمو بذار برو
دل رفتن ندارم نمیتونم از بچم بگذرم
اینقدر ظاهرش خوبه هیچکس بدیاشو باور نمیکنه
اما زخمایی تو روحمه که فقط اون زده
خسته ام
کاش بابام پشتم بود
کاش یک خونه ای بود میرفتم
کاش بچمو میداد
کاش...
بخدا یذره عاطفه نداره اونقدر لجبازه میگه برو
خانوادمو ادم حساب نمیکنه
از خانواده ی خودشم حرف شنوی نداره
یه چی بگین دلم من کسیو ندارم تو این دنیا