سلام زندگی خوبی داشتم شوهرم عاقشم بود زندگی خوب پیش میرفت تا اینکه بچه دار شدیم و بچم بزرگتر میشد یکساله و یکساله نیم و من اتاقم از اتاق همسرم جدا شد و شبها پیش دخترم میخوابیدم تا اینکه چند وقت پیش با واقعیت تلخی مواجع شدم هیچ وقت سر گوشی همسرم نمیرفتم یه بار اتفاقی رفتم ودیدم با یه خانم که بچه داره پیامم میده ودر ارتباطه دنیا برام تموم شده بود به روش اوردم گفت فقط پیام داده و این خانم شوهرش رهاش کرده و فقط قصدش کمک مالیه وخیانتم نکرده
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بعد از ظهرا سر کار میره اولا به خودش نمرسید ولی حالا عصرا که میره سر کار به خودش میرسه. کلا تغیر کرده نمیدونم من خیلی فکرا به ذهنم اومده که شاید اون اومد تو شهر ما و با هم میرن بیرون.