2777
2789
عنوان

نامه ای به تو

| مشاهده متن کامل بحث + 2833 بازدید | 58 پست

دلم تنگ شده برات. دست خودم نیس. کاش میشد مطمئن شد که اونموقع که دلمون برای کسی تنگ میشه، اون نفرم دلتنگ ماست یا نه.

میگن اگر سهم چیزی رو تو دنیا باید بهت بدن ولی نمیدن، یعنی سهم ات رو برای آخرت نگه داشتن. ولی من اصلا نمیتونم تا اون دنیا صبر کنم. خیلی خیلی منتظر موندم. برای همچیز خیلی صبر کردم. کل زندگیم شد "نشدن و قسمت و شانس". 

خدایا اگر میشنوی منو ببر به اون روزای خوب قبل. تو خواستی که من عاشق بشم. وگرنه من داشتم زندگیمو میکردم. ۲۹ سالم شده بود و چشمم هیچ مردی رو نمی دید. هیچ برنامه ای برای راه دادن هیچ مردی تو زندگیم نداشتم. تو باعث شدی عشق بی خبر و بی صدا یجوری بیاد که خودمم بمونم چی شد و چرا. 

حالا که اومد، ازت ممنونم. خیلی برام سخت گذشت و میگذره ولی احساس اینکه کسی رو اینهمه دوست داریدخیلی حس خوبیه. بیشتر اینکه احساس میکنم یکنفرم همینقدر منو دوست داره. حیف که یه چیزی سد راه قرار گرفته. ولی تو یه پایان خوش بهم بده. بذار دلم شاد بشه. یا لااقل دلم رو بکن. من که جز تو کسی رو ندارم. تو هم که کمکم نکنی پس چه کنم؟ تو رو به حضرت زهرا قسم میدم‌ . امشب شب شهادتشون هست.

کمک کن روز تولدشون انتظارم سر برسه. 

اولین سال آشنایی مون یادته محسن؟ روز زن و تولد خانم فاطمه زهرا رو بهم تبریک گفتی. چقدر خوشحال شده بودم. میدونستم یه چیزی تو دلت هست و نمیگی‌. تو خیلی چیزا رو نشون دادی و گفتی، من نفهمیدم. یعنی میفهمیدم ولی اون موقع ها اصلا انگار نمی دیدمت. به حسابت نمیاوردم. برام خاص نبودی. کلاس که تمام شد خاص شدی. ولی دیگه دیر بود. مثل الان که خیلی دیر شده. خیلی دیر ... پیر شدیم. 

احساسم میگه دل شکسته ای. غم ات رو حس میکنم. احساسم همیشه درست بوده. کاش بازم ببینمت که از ته دل میخندی ک صورتت شاده... دلم برای سه نقطه ی آخر جملاتت تنگ شده محسن.

خدایا یه راهی رو به من وا کن...


ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

دیگه از نبودنت نمیترسم. از نداشتنت هم همینطور. از تنها موندن دیگه نمیترسم. از بی کسی و نداشتن کسی که تو زندگی بهم کمک کنه، از نداشتن کسی حتی برای دردودل هم نمیترسم.

همه اینا تا همین چندوقت پیش بزرگترین ترسهای زندگیم بودن. ولی دیگه ازشون نمیترسم. 

دیگه منتظر تو یا یه معجزه یا حتی نگاه خدا نیستم. دلم خیلی موقع ها برای تو و روزهای خوب گذشته که میتونست دوام داشته باشه تنگ میشه. ولی دیگه برام مهم نیست که چی شد و چرا. دیگه دنبال چراها و جوابها نیستم. بهت بی تفاوت شدم. به همچی، به اطرافیان، نگاه هاشون، تنهایی، مجرد موندن، به دنیا، به روزگار، به همچی بی تفاوتم. 

اینجایی که ایستادم جای خطرناکیه. همیشه از همچین نقطه ای میترسیدم. ولی دیگه از اینجا، از جنون، از گذشتن از همچی، از سکوت نمیترسم.

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست

از این سکوت گریزان از آن صدا بیزار ... 

میگن دعای دلشکسته ها که خیلی مستجابه. پس چرا برای من مستجاب نمیشه؟ بین بنده هات فرق میذاری میدونستی؟ نه فقط تو دادن نعمت و خوشبختی، حتی تو برآوردن آرزوها و استجابت دعاها. 

امروز ۲۰ آذره. سالگرد تولد بابای من و سالگرد فوت پدر تو. پارسال چشمام بخاطرتو خیس بود، امسال بخاطر خودم.

امروز رفتم دکتر. حتی دکترم تحقیرم کرد و گفت ۳۵ سالت شده، هنوز مجرد موندی، کیست هات دارن سرطانی میشن، دیگه وقتی نمونده، برو عمل کن، حالا اگر میخوای برو تخمک فریز کن، شایدم شوهر کردی و تونستی بچه دار بشی. ولی تو نازایی. بعدم در کمال بی رحمی وقتی ایستادم و از صراحتش ماتم برده بود، داد زد مریض بعدی...

چقدر پوستم کلفت شده که نمی میرم. چقدر بدبختم که هنوز نفس میکشم. 

نه من نمیتونم. اصلا در توانم نیس ادامه دادن این زندگی. اوضاع روحیم خراب، اوضاع جسمیم درام، اوضاع زندگیم ناجور، تنها، واقعا به معنای واقعی تنها. با اینهمه مشکلات. با جامعه ای که وقتی تنها می بیننت سعی دارن له ات کنن. حتی پسره پذیرش هم وقتی دید یه دختر تنهام کلی معطل نگهم داشت و از بالا بهم نگاه کرد. چطور تو این جامعه، تو این شهر برم و بیام؟ پدر و مادرم که همیشه باهام نیستن. اصلا بهشون نگفتم دکتر رفتم. دوستا همه متاهل و گریزون از مجردها. اینم از خواهرا که ... خدایا چی بگم؟ از کدوم درد گله کنم برات؟ اگر داری امتحانم میکنی بدون خارج از توانمه. بریدم. راحتم کن راضیم. 

تو سنی ام که خانواده ازم گریزونن، احتیاج به یه همدم هست که اونم نیست. 

روح پدرت شاد... 

بگو که خوشبختی و میخندی محسن. پارسال اینموقع چقدر شکسته بودی. اعلامیه رو که دیدم فکرکردم تشابه اسمیه. به خودم اومدم و پیام تسلیت فرستادم. جواب که ندادی گفتم اشتباه شده. روز ۷ ام بالاخره اومدم سرخاک. پرسون پرسون و یواشکی از لابه لای جمعیت دیدمت. وقتی دیدم خودتی تو لباس مشکی و چشمای اشکی طاقت نیاوردم. رو زمین نشستم و نگاهت کردم. باورم شد که تشابه اسمی نیست... 


من غم و اندوهم را تنها به خدا خواهم گفت...

که جز تو یاوری و پناهی و دوستی نیست...

خدایا تو تنها کسم هستی، از همه دنیا بریدم از همه. 

تنها امیدم به توعه و بس...

یه جوری بی صدا اومدی تو زندگیم که تا به خودم اومدم دیدم از دست رفته ام.

حالا هم یه جوری داری بی صدا میری که هرچی به هر جا چنگ میزنم تا جلوشو بگیرم، انگار نه انگار.

تا حالا اینهمه غم یکجا تو دلم جا نگرفته بود. یه غم عجیب غریب ، پنهان، مظلومانه و پر از سکوت.

تو هم داری رنج میکشی. من مطمئنم شاد نیستی. همین داستان مارو غم انگیزتر میکنه. کاش لااقل یکی مون میرفت دنبال زندگیش و خوشبخت میشد. شاید اون یکی میتونست خودشو که یکجا جا گداشته بود، جمع کنه و بره.

دلم برات تنگ شده. این بزرگترین گره و معمای زندگیمه که هیچ جوری باز نمیشه، عجیب ترین دردی که تا حالا کشیدم. و بزرگترین تجربه ی تنهایی که تو عمرم داشتم.

چشمام خیس شد ...

اینم ۳ نقطه ی آخر جملات، به یاد تو که جمله انگلیسی یا فارسی رو هردو با ۳ نقطه تمام میکردی...

چون بهت گفته بودم ۳ نقطه های آخر جمله هاتو دوست دارم. یعنی امید، یعنی داستان هنوز ادامه داره ...

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم، با دل های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

بم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر

رفته ای ، اما گذشت عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخار پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون شد انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر... 


حامد عسکری

رفته ای ، اما گذشت عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر


سلام جانانم.

دلم برات تنگ شده محسن. میدونم تو بیشتر.

من حس اش میکنم. میدونم اگر دوریم ، دل هامون نزدیک همه.

رفتی، از همه شبکه های مجازی رفتی، از زندگیم رفتی به ظاهر. ولی میدونم که موقته. هنوز وقتش نرسیده. تو تک تک دقیقه های زندگیم حضور داری. اگر برای هم نبودیم خیلی وقت پیش از روح و جانمم میرفتی. میدونم خدا حواسش به همچی هست...

شاید خدا هم مونده بین من و تو.

من دعا میکنم که حقیقت رو نشونم بده.

تو هم اگر دروغ گفته باشی دعا میکنی حقیقت و دستت پیش من رو نشه.

خدا هم‌ مونده دعای کدوممون رو مستجاب کنه.

شاید واسه همینه که این داستان هنوز ادامه داره...

اولین بار که فهمیدم عمیقا بهت علاقه مند شدم ۳۰ آذر ۹۷ بود. جلسه آخر خداحافظی کردیم و چشمات پر از غم بود. هدیه زیبات رو خونه باز کردم و بخاطر تمام شدن کلاس غصه خوردم. نمیدونستم غصه ی این تمام شدن ۶ سال منو با خودش می کشونه. خیلی طول نکشید که ماه رجب اومد و همینحا خوندم اگر حاجت داریم الان وقتشه. سجاده باز کردم و افتادم تو یه مسیر متفاوت. یاد اون گریه ها و خواستن های از ته دل بخیر. اون نمازها، دعاها، نذرها و چله ها، روزه ها... اون التماس ها، ناامید شدن ها و دوباره امیدوار شدن ها... فکر میکردم خیلی طول نمیکشه. خدا نگاهم میکنه. همه اینجایی ها گفتن عشقت واقعیه. خدا درستش میکنه و بهت میده. 

۶ سال گذشت ... عین ۶ دقیقه... من فراموش نکردم و دوریت عاشق ترم کرد. امشبم شب اول ماه رجبه.


آخرین بار که رفتیم شمال ، عید فطر دو سال پیش بود. شب قبلش یعنی آخرین روز ماه رمضون با زبون روزه برای ساعت ۷ شب برای اولین بار باهات قرار کافه گذاشتم. طاقتم طاق شده بود. گفتم بهت میگم و خلاص. بهم یه باکس گل دادی و آخر سر موقع پیاده شدن از ماشین بغضی که از اول وقت داشتم ترکید و گریه کردم. شب تو پیام هرچی لازم بود بدونی رو گفتم‌. تو هم از رازت گفتی که یکبار عقد کردی و جدا شدی. گفتی جاده های شمال جای خوبیه برای فکر کردن. گفتم بیا دو سه روز هردو فکر کنیم. وقتی برگشتم حرف میزنیم. تو جاده خیلی بهت فکر کردم‌‌ دیدم تجربه قبلیت برام اهمیتی نداره و نظرم عوض نشده. فکر کردم دو قدمی خوشبختی ام. شوق برگشتن داشتم. گفتم تمام شد. خلاص شدم. برگشتم و ... بازم دستم به خوشبختی نرسید.

فردا بعد دو سال عازم شمالم. همون جمع و همون مقصد. اون بار هم بغض داشتم ولی قلبم پر از امید بود. فردا بازم بغض دارم ولی قلبم خالیه. 

کاش میرفتیم پی زندگی های خودمون. خداروشکر که اومدی تو زندگیم. اگر می موندی بهت نشون میدادم دوست داشتن چیه. خودتم گفتی از اینکه بدونم یکی اینهمه دوستم داره خیلی خوشحال میشم. ولی نمیدونم چرا جلو نرفتیم. هرجا خواستم تو زندگیم جلو برم یچیزی سدراهم شد. خیلی تلاش کردم ولی مانع ها قوی تر از من بودن. 

کاش تو مثل سابق شاد باشی. به بعضیا غم نمیاد. بعضیا همیشه باید بخندن. تو هم همینطور. خداکنه بخندی محسن ...


هرشب عمرم به یادت اشک میریزم ولی

بعد حافظ خوانی شبهای یلدا بیشتر ...

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   roya1441  |  10 ساعت پیش
توسط   honye_ella  |  9 ساعت پیش