سلام جانم.
عشق تو چه مجنونی ازم ساخت خودم در حیرتم. ۷ سال گذشته و هنوز هستی.
یکشنبه عصر ۴ آبان ۴۰۴
تو حرم حضرت معصومه از خدا خواستم اگر برای من نیستی کمک کنه دل بکنم. یکجوری از دلم برای همیشه بری. این بار از ته دلم، با رضای قلبی ازش خواستم. نه مثل دفعات قبل که به زبون دعا میکردم و ته قلبم راضی نبودم از دلم بری.
۲شنبه که برگشتیم ، شب تو خواب دیدمت. یکجور غریبی. بعد مدتهااااا که اصلا یادم نیست اومدی به خوابم. انگار فقط اومدی یه پیامی بدی و بری.
تو خواب دیدم با دوستت بازم شاگرد کلاسم هستید، همراه با چند نفر دیگه.
وقتی وارد کلاس شدی اولین چیزی که به چشمم خورد انگشتای دستت بود، خصوصا دست چپ.
خالی بود...
یکی انگار خواست تو خواب بهم ندا بده که ببین مجرده. به چشمام نگاه نمیکردی. شاید گه گاه، هیچ لبخندی رو صورتت نبود، به جاش هرچی بود غم بود. مغموم بودی و این آتیش به دلم زد. چهره ی بی لبخندتو نمی شناختم. برام شده بودی یه غریبه ی آشنا. دلم از صورتت که همیشه از لبخند و خنده میدرخشید و این بار نه، گرفت. کلاسو برای نیم ساعت ترک کردم. وقتی برگشتم دیدم رفتی. نبودی. مثل واقعیت که دیگه نیستی...
باز از تو مینویسم و چشمام از اشک پر شد. چی شد که به اینجا رسید؟ تو از یه شاگرد معمولی هم معمولی تر بودی، اصلا به چشمم نمیومدی. الان حسرت یکبار دیگه بودن تو کلاس و یکبار دیگه شنیدن خنده هات و دیدن لبخند درخشانت رو دارم.
بنظرم میاد که مثل قبل دیگه نمی خندی. و این آخر دنیای منه. بهت گفته بودم یکسری آدمها باید همیشه بخندن. غم بهشون نمیاد، زشت شون میکنه. تو از اون دسته آدمهایی. دلم میخواست ببینم مثل سابق میخندی و شادی. اگر بدونم خوشبختی میرم. اگر هنوز موندم چون مطمئن نشدم که رفته باشی پی زندگیت. از خدا تو حرم حضرت معصومه این بار همینو خواستم . از ته دل خواستم اگر پی زندگیتی نشونم بده. شب خوابی دیدم که توش اولین چیزی که واضح نشونم داد انگشتای خالیت بود، چرا باید دستهات، و نه صورتت، اولین چیزی باشه که تو خواب می بینم. ؟
دیگه حرفی برای گفتن ندارم...
۷ آبان ۴۰۴ ساعت ۰۰:۲۱