2777
2789
عنوان

نامه ای به تو

| مشاهده متن کامل بحث + 2833 بازدید | 58 پست

۱۵ مهر ۱۴۰۳.

داشتم میرفتم کلاس که دیدمت. سر کوچه مون. با ماشین ال نود ۵۶۶. ماشین پارک بود و خودت ساعت ۳.۳۰ ظهر اونورتر ایستاده بودی. 

تا میخوام فراموشت کنم جلوم سبز میشی. 

خیلی تعجب کردم. کاش کلاس نمیداشتم. میخواستم بدونم اینجا چه میکنی...

دلم برای چشمات تنگ شده... 

چه کنم که ازت دل بکنم؟

اصلا یادم نیس قبل بودنت چطور بودم که الان نیستم؟

لعنت به اون قلب سیاهی که نتونست خوشی های لحظه ای منو ببینه. لعنت به دل های سیاه و خاک خورده...

دلم گرفته. بیا به خوابم شاید آروم بگیره قلبم...

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

یه جوری از زندگیم رفتی انگار هیچوقت نبودی...

هیچ وقت تا این حد ازت بی خبر نبودم. همیشه در عین دوری احساس میکردم هروقت، هر زمان لازمت داشته باشم هستی. 

واقعا هم بودی... 

هروقت پیام میدادم خیلی زود و به بهترین شکل جواب میدادی. همیشه میدونستم کجایی و روزات چطور میگذره. در عین اینکه بقول مشاور ما هیچوقت وارد کانال رابطه نشدیم. نا یه ارتباط دوستانه ی صمیمی داشتیم. که به من اجازه میداد هرجا هروقت هرچی دوست دارم بهت بگم و تو همیشه یجوری با محبت جواب میدادی که غم دنیا از دلم میرفت.

وااای از ناشکری. امان از قدر ندونستن. 

چه غمی داشتم اون روزا؟ جز اینکه نمیدونستی چه حسی بهت دارم. فقط غصه ی اینو داشتم که هیچی از من نمیدونی. 

کاش همونطور می موندیم. کاش بهت نمیگفتم. همیشه میترسیدم روزی برسه که دیگه از هم خبر نداشته باشیم. 

۸ ماه  گذشته از آخرین باری که حرف زدیم. چقدر پوستم کلفته که دوام میارم. دلم ترکیده از دلتنگی. و الان... این روزا... 

چشم انتظارتم باز. چشم انتظار دیدنت تو مجازی. وای که آنلاین دیدنت هم منو از نگرانی درمیاورد. الان مدتهاست نیستی. کجایی؟ در چه حالی محسن؟ 

 خداایا راضی ام. تیر خلاصو بزن. نشونم بده ، به من اطمینان بده که تنها نیست. منو دربیار از این انتظار طولانی.پیر شدم از صبر. راحتم کن. بذار دلمو بکنم. قول میدم دیگه مراقبش باشم... 

@ماهجان۸  

ماهجانم اگر تا ابد اینطور بمونیم چی؟ من از فرداها می ترسم... دنیای بدون محسن خیلی ترسناکه... بیشتر اینکه یه احساس قوی بهم میگه اونم تنهاست... هردو تنها موندیم...🥺🥺🥺

تو هم از من خالی نشدی، مطمئنم. حسم هیچوقت بهم دروغ نمیگه...

اگر طلسمم که کارم پیش نمیره و گره ام باز نمیشه، از ته دل آه میکشم برای اون قلب سیاهی که زندگیمو بسته...

اگرم سرنوشتمه که هیچ. خدایا گله تو رو پیش کی ببرم آخه؟؟؟

یه راهی رو به من وا کن ...

کاش همدیگرو میداشتیم...

تو تک تک لحظاتم حضور داری. تو خواب و تو بیداری... این دلخواه من نیست. ولی دست خودمم نیست. میدونم هیچکس باور نمیکنه.

شاید بخاطر درد تنهاییه، میل به داشتن کسی کنارت تو این سن چیز عجیب غریبی نیست. حق طبیعی منه. راستی چرا ازش محرومم کردی خدا؟ انقدر مشغله دارم که صبح و شب آرزوی تایم خالی دارم. ولی تو همه ی لحظات شلوغم هستی. 

این درده یا موهبت؟ 

دیگه نمیخوام ناشکر باشم. شاید این موهبت خداست به من. چون خیلی ازش خواستم که کمک کنه از یادم بری. ولی نشد. نمیشه. 

تو هدیه ی خوب خدا بودی برای من. کاش کنارم بودی. من همه ی سعی مو میکردم که حالت خوب باشه. خودمم حالم بهتر از الان می بود. 

من هیچ چیز زیادی از خدا نخواستم. فقط حقمو خواستم. خدایا کاش لااقل کمک کنی از همه چی تهی بشم... خیلی ناامیدم. 

میدونم داری می شنوی...

هیچی برای گفتن ندارم... احساس نابودی میکنم. افسرده و متلاشی، از درون خورد و فرو ریخته، هیچی هیچی دیگه خوبم نمیکنه، حتی دیدنت تو خواب و مجازی. 

احساس میکنم مردم ولی راه میرم. دیگه دیدن بچه ها و کلاسا هم بهم انرژی نمیده، هیچی وجود نداره که خوشحالم کنه، تو این برهه زمانی حتی برگشتن تو هم خوبم نمیکنه. 

بی تفاوتم، نسبت به همچی و همه کس. فقط تو این بی تفاوتی خودمو می بینم که چقدر دارم نابود میشم و هیچ راه نجاتی نیس. خدا رفته و خیلی وقته نگاهم نمیکنه. درست عین بقیه که هیچوقت منو ندیدن. احساس میکنم خدا از همون اولم منو نمی دید. فقط خودمو دلداری میدادم که تنها کسی که دارمه. 

نسبت بهت بی تفاوتم الان ولی تو همین بی تفاوتی هم اشکام صورتمو خیس کرده. کاش هیچوقت نمی دیدمت... ولی تو هیچوقت هیچ گناهی نداشتی. من اول علاقه مند شدم و این تاوان عشق هست... 

تو یه غمی هستی که هم تو لحظات شادی کنارم هستی هم تو غم ها. هر صبح که بیدار میشم، می بینم یک روز دیگه به لطف خدا شروع شده. بخاطرش عمیقا از خدا سپاسگزاری میکنم ولی یک روز دیگه به نداشتن تو اضافه میشه. چشم که باز میکنم می بینم باز تو نیستی. 

تو هیچ دوره ای از زندگی تا این حد ناامید و نسبت به آینده بدبین و بی تفاوت نبودم. زندگی خیلی سخت تر از قبل شده. زندگی تو خونه ی پدری تو ۳۵ سالگی دیگه خوشایند نیست. مخصوصا وقتی از هرگوشه و کناری خبر ازدواج میشنوی. به شخصیت های فیلمها هم که ازدواج میکنن حسادت میکنم‌. انگار از سهم من برداشتن. چیزی که برای من بوده و به من نرسیده. برای من که تا ۲۹ سالگی به ازدواج فکرم نمیکردم و ازش فراری بودم، "فقدان" بزرگترین عقده ی زندگیم شده این روزا. احساس نقصان و کمبود دارم تو وجودم از اینکه کسی منو نخواسته تا به امروز. این گند میزنه به تماااام موفقیت ها و دارایی هایی که با زحمت خودم بدست آوردم. کاش میتونستم مستقل از خونه پدر زندگی کنم. شاید حالم بهتر میشد. 

گاهی به رفته ها حسادت میکنم. از زندگی خسته ام. از دویدن های بی سرانجام، از دعاهای مستجاب نشده، از فریادهای شنیده نشده، از آرزوها و عمر رفته. 

کتابخانه نیمه شب رو هم خوندم. ولی اثرش مقطعی بود. هیچکس نمیتونه قانعم کنه که الان خوشبختم و این بهتره برام. فقط وقتی باور میکنم که یکی جای من، درست جای من، همینحا که من زندگی میکنم، تو این خونه و با این شرایط زندگی کنه و بگه من خوشبختم. اونوقت میگم من صبرم کمه. 

(تازگیا تو شرایط تحت فشار زیاد دور از چشم دیگران خودزنی میکنم. نگران وضعیتم هستم، ولی دست خودم نیست...)

در آستانه ی ۳۵ سالگی از روز تولدم متنفرم. دوست دارم هیچکس یادش نباشه و هیچ تبریکی نشنوم. 


کاش هیچکس این پست رو نخونه. از انتشار انرژی منفی بدم میاد. ولی نوشتن و اشک ریختن سبک ترم میکنه...

کاش فقط یک فرصت دیگه خدا بهم بده تا همدیگرو ببینیم. مثل قبل ساده و صمیمی. 

خدایا ازم رنجیدی... حق داری. من تو امتحانت شکست خوردم. خیلی شکست بدی خوردم. اون زمان که کارم گیرت بود و حاجت داشتم به هرروشی بود از در خونه ات تکون نمیخوردم. عاصی شده بودی از اینکه دم به دقیقه صدات میکردم. اشک میریختم و ازت چاره میخواستم. حال اون روزا رو میخوام.

ولی الان همچی انگار زوری شده. دیگه عبادتها دلی نیست، با شوق و امید نیست، ناامید شدم از رحمتت. مطمئنم که ولم کردی و دیگه نگاهم نمیکنی. ازم خسته شدی و تو هم عاقبت منو تنها گذاشتی...

 . 

همه چیز از دست رفت. چقدر به کرم و لطفت امیدوار بودم. میدونستم آخرش دستمو میگیری. خودت گفته بودی دل بکن از یاری همه کس، فقط از خودم بخواه، امید از غیر ببر، من هرچی بخوای میدم. گفتی دلتو بشکن و بخواه، میدم. 

هرچی در توانم بود انجام دادم ولی به قولت وفا نکردی. خستگی همچی تو تنم موند. آرزوی همچی هم به دلم...

راستش منم ازت رنجیدم... نمیتونم به تو دروغ بگم. ازت توقع داشتم. نیم نگاهی هم بهم نکردی. ازم رد شدی و منو تو بدترین حال رها کردی...

نداشتن همه به کنار، فکر نداشتن تو نابودم میکنه. 


۵ بهمن ۱۴۰۲ : "بخاطر همت بالایی که داشتی، ما تو را به مقصود خواهیم رساند".‌ چی شد پس خدا؟چی شد پس؟

فلش بک به گذشته ...

وقتی چند وقته واقعا بهت فکر نکردم. انقدر بدحال بودم که تو فکرم نیومدی‌. ترسیدم که رفته باشی. یه ترس خوشایند از اینکه دارم موفق میشم ازت کنده بشم. 

ولی الان ساعت ۱۲‌.۳۰ شب باز ذهنم ناخودآگاه پرید به اون روزای خوب. بی اختیار باز چشمام پر اشک شد از این ناکامی دنیایی. 

چقدر از دنیام دور شدی. احساس میکنم نمی شناسمت دیگه. انگار سالها گذشته از آخرین حرفامون. 

۱ ماه دیگه سالگرد فوت پدرته. سالگرد خراب شدن همچی. 

راستی اصلا خدا منو می بینه؟من که التماس کردم مطمئنم کنه که متاهل شده. چرا نکرد؟ چرا پرونده ش هنوز بازه؟ چرا هنوز در اوج ناامیدی منتظر نگاهتم خدایا؟ چرا تیر خلاصو نمیزنی؟ شاید برم دنبال زندگیم. خدایا میشنوی؟ پس کی نوبت شادی من میرسه؟ 

کمک کن خوابشو ببینم‌ . دلم براش یه ذره شده... 

The end of the story.

A big failure which is never forgotten.

Nothing to say anymore.

 But the fact is that I was always doing my best to be happy. It didn't work again. 

Nothing is gonna be fine in my life. 

Some people never ever can have a permanent happiness. It is a fact. We have to accept it and don't try to change our destiny. 

Yeah! It's me. A strong one who always looked at the bright side of everything. Always tried to encourage others to think positively and stay hopeful. Always looking forward to being seen by God.

Anyway, it is my life with its all difficulties and I have to deal with it alone. But I failed. In both the God's exam and the life's exam. 

I did my best. It was my whole power and effort

 I could not be better than that. 


Bye forever...

هنوز مثل قبلاها میخندی؟؟ اونطوری که اول چشمها میخندید و بعد لب ها؟ من فکر میکنم نه. احساس میکنم غمگینی. دیدن چشمات که نمیخندن و پر از غم هستن خیلی سخته. مثل جلسه ی آخر. ۳۰ آذر ۹۷... 

دوست دارم بخندی. از ته دل. با صدای بلند. کنار هرکسی باشی و بخندی از ته دل برات خوشحال میشم. خوشبختی تو میخواستم. همیشه. لیاقت شو داشتی و هنوز طعم شو نچشیده بودی. یکی از زندگی سردت کرده بود. میخندیدی و میخندوندی عین چارلی چاپلین. فکر میکردم هیچ غصه ای تو دنیا نداری. بعدها فهمیدم چقدر تنهایی و از تنهایی گریزان و ترسان. میخندیدی که غم ات رو پنهان کنی. 

بگو‌... نشونم بده که خوشحالی و از ته دل میخندی. حالم خوب میشه. 

زندگی رفت. جوونی رفت. شوق رفت. امید رفت. آرزو رفت. تو رفتی. حسرت همدیگه به دلمون موند. تو هم بهم علاقه داشتی ولی این طلسم سیاه لعنتی جلوی هر چیزی رو گرفت. 

چشمام خشک نمیشن. از تو مینویسم و خوشحالم که عشق هنوز مثل روزای اول زنده است. ولی حیف که دیگه نفسی و جانی نیست...

چطور ادامه بدم؟ تو راهشو نشونم بده. 

چطور دوام بیارم؟ کم آوردم. خسته ام. از درون متلاشی.

چطور زنده بمونم؟ به چه انگیزه ای؟ چه شوقی چه امیدی؟

رنج کشیدنم رو می بینی و راهی باز نمیکنی برام؟

خدایا تاوان کدوم گناهه این زندان ابدی؟

احساس میکنم خوشبختی تو  راهه...

نمیدونم چرا. ولی دلم این روزا بیشتر از همیشه بهت فکرمیکنه.

در باز شد و امید وارد شده. قلبم یخ زده بود از ناامیدی محض. تاریک شده بودم...

هیچ اتفاقی نیفتاده ولی احساس میکنم دل هامون نزدیک شده بهم. 

دوباره ایمان پیدا کردم که دلیل داره این کنده نشدن از تو، بعد این سالها و اونهمه از خدا خواستن...

خودش گفت فقط از من بخواه و صبر کن و امیدت از من نبر. من تو رو بخاطر همت بالایی که داشتی به مقصود میرسونم...

شاید پایان انتظار باشه محسن. شاید خدا هم منتظر بود تا سال پدرت برسه... ۲۰ آذر. 

روز تولد پدر من شد روز مرگ پدر تو.🥺🥺😔😔روحش شاد...

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز