ظهر خوابیده بودم فکر کنم بین خواب بیداری بود دیدم به خانمه فکر کنم چادر مشکی داشت کنارم دراز کشیده دستش یه عروسک بود انداخته رو گلوی من منم دستم رو گلوی اون بود یه دفعه پاشد سمت چپ صورتم رو چنگ زد که از خواب پریدم انگار واقعی یکی کنارم بود لطفا کمک کنید فکرم درگیر شده
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
نه ترس یه سری منم تو پاییز غروب بود هوا تاریک مامانمم تو آشپزخونه داشت آشپزی میکرد خواب بود یه دفعه حس کردم یکی داره موهام رو ناز میکنه و یکدفعه جوری موهام رو کشید ک با ترس از خواب پریدم تا یه مدت میترسیدم تو غروب بخوابم
یه تیکه از قلبم رو برای همیشه با خودش کند و برد❤️🩹❤️🩹