پارسال اردیبهشت ماه همین حیوونی ساعت سه شب یه بچشو اورد جلو درمون و رفت انگار میدونست مریضه اورد واسه من. حیوونی چشماش عفونت کرده بود و باز نمیشد چشماشو شستم و پماد
زدم گذاشتمش پیش گربه ی ماده ای که تو خونه دارم و همون زمان هم خودش بچه های چهل روزه داشت وشیر میداد این حیوونیو گزاشتم پیش ماده ام و بزرگش کرد اول قبولش نمیکرد که شیر بده انقدر نوازشش کردم تا چندروز که اینم قبول کرد حتی بیشتر از بچه هاش بهش میرسید و لیسش میزد و جیششو پاک میکرد اسمشو گذاشته بودم فلفل سیاه. خیلی کوچیکتر از توله های خودم بود حتی گربم خیلی بیشتر شیردهیش طول کشید تا دو ماه پیش خودمون بود تا یهو ریه اش اب اورد و حیوونم ورم کرد بردم دکتر ولی درمان افاقه نکرد مشکلش مادرزادی بود این عکسی که میبینی فردا صبحش فلفل سیاه مرده بود اخرین عکسیه که ازش دارم که داشت با سگم بازی میکرد. بعد اون اسم مامانشو گزاشتم فلفل سیاه 2که اون هم امروز اینجوریشد اعصابم خورده من نسبت به همه ی حیوونا حس متفاوتی دارم حتی 2تا کلاغ هم هستن بهشون غذا میدم منو میبینن بالاسرم پرواز میکنن وقتی بیرون میرم. کلا از رو خونمون تکون نمیخورن در این حد عاشق حیوونام و باهاشون ارتباط برقرار میکن
م حتی وحشی
ترین حیوون سریع باهام مانوس میشه حرفامو میفهمه یا من میفهمم چی میخوان یا چی میگن یه نوع ارتباط غیرطبیعی دارم باهاشون که فقط خودم میفهمم. الانم میدونم تا ماه ها قلبم درد داره ـفقطم این فلفل سیاه نیست که غذا میدم من سالهاس هرشب واسه گربه ها و پرنده ها غذا میزارم هم اب هم غذا تمام گربه ها و پرنده ها منو میشناسن نمیتونم نادیده بگیرم. تمام پولام خرج خیوونای بیرون میشه و خیلیم راضیم البته ولی مرگشونو نمیتونم تحمل کنم 