خانما از الان بگم که خیلی طولانیه اما بهتون قول میدم که ارزششو داره
من ساله 94 به شوهرم به تفاهم رسیدیم که بعد از 5 سال زندگی بچه دار بشیم
ماه اول بعد ازاقدام با خودم میگفتم من حتما این ماه باردار میشم و حتی توهم زده بودم که شکمم بزرگ شده ودر عین ناباوری پری سره وقت اومد داغون شدم ماه دومم ماه سوم و ماه چهارم 4 روز مونده بود به پری واسه اولین بار رفتم دستشویی و دیدم تو لباس زیرم لک قهوه ایه رنگ زدم به خواهرم اونم گفت که مطمئنم.که حامله ای منم فردا صبح زود رفتم بی بی خریدم و تو راه کلی نذر و نیاز کردم که مثبت باشه رسیدم خونه سریع رفتم تو دستشویی و دیدم منفیه وااااای اشکام بند نمیومد زنگ زدم به خواهرم گفتم منفیه اونم گفت عیب نداره و..... چند شب بعدش رفتیم شام خونه خواهرم و یادمه که یهو یادم افتاد 4 روزه عقب انداختم رعتم دوباره بی بی خریدم و اوردم خونه خواهرم دیدم سریع مثبت شدواااااااای همه تو خونه خواهرم گریه میکردیم از خوش حالی اومدم خونه و رفتم دکتر از دادم و دیدم بتام عالیه و بعد از یه ماه سونو دادم قلبه نازشو دیدم و همه چی عالی بود من هرروز با جوجم حرف میزدم و دردودل میکردم شد 3 ماهم و زمان غربالگریه اول و حالت تهوع داشت منو میکشت رفتم سونو گرافی و شنیده بودم که تو 3 ماه اول صد در صد اینجا بهت میگه جنسیتو رفتم خوابیدم و گفت همه چیش عالیه و بچتم پسره وااااااای خدایه من چی میشنیدم من عاشششقه پسر بودم یکی از ارزوهام بود که مادر پسر باشم دیگه پسرم شد هست و نیستم غربالگریه دومم . رفتم اونم گفت همه جیش عالیه و بچتم پسره و دیگه من یه زنه خوشبخت بودم که پسرم برام دنیا شده بود اخرای ماه 4 پسرم تکون خوردناش شروع شد طوری که هرروز تکون میخورد و منو از سلامتیش باخبر میکرد تو ماه 6 بودم یادمه ماه رمضون بود و ما افطاری دعوت بودیم از دیشبش پسرم تکون نخورده بود منم همش میگفتم الان تکون میخوره الان تکون میخوره فرداش تا شب صبر کردم دیگه نه انگار اقا تصمیم به تکون خوردن نداره دلشوره مثله خوره افتاد تو دلم صبش به شوهرم گفتم و رفتیم بیمارستان تو پله ها خونه که بودیم شوهرم گفت گوشیمو جا گذاشتم گفتم من برات میارم تو برو ماشین و درار رفتم بالا یادمه بلند بلند زدم زیره گریه و داد میزدم که خدایا من پسرمو از تو میخوام این و ازم نگیری بگی یکی دیگه بهت میدما من همینو میخوام یا امام زمان خودت پا درمیونی کن پسرم دنیای منه دنیامو ازم نگیر رفتم پایین و رفتیم بیمارستان رفتم اتاق زایمان و منو خوابوندن تا صدای قلب و بشنون دکتر گفت خانوم قلب بچت مثله ساعت میزنه همه چیم خوبه انقدر نگران نباش تو این ماهاطبیعی که چند روز تکون نخره واااای یا امام زمان شکرت اومدم از اتاق بیرون و دیدم شوهرم تو یه حالتی بدی رو زمین بیمارستان نشسته و داره شدید گریه میکنه تا منو دیذ بلند سد گفت چی شد گفتم همه چی عالیه پسرم داشت واسه مامانش ناز میکرد شوهرم گفت تازه الان فهمیدم چقدر دوسش دارم ماها به کندی میگذشت و من تو ماه 7 خونمو جا به جا کردمو دو خوابه گرفتم واااای از ماه 4 مشغول سیسمونی خریدن واسه نفسم شدیم با مامانم پراهنای کوچولو شلوارای جین یه ذره ای واااای که رو ابرا بودم ماه هشت بودم که اتاقش و چیدم و جشن سیسمونی گرفتم دیگه واسه عشقم اسم انتخاب کرده بودم اسمش و نیکان گذاشتم سیسمونیش عالی بود و همه جی خوب پیش رفت از ماه هشت به بعد خارش دست و پایه شدید گرفتم دیگه ترس از زایمان داشت تو وجودم شکل میگرفت هرشب بدتر میشدم