من دور شدم از تو، اما به چه بد حالی!
تو دور شدی از من، در اوج سبکبالی
آن لحظه که می رفتی، پرسیدی از احوالم
با بغض گلوگیری گفتم که: خوشم... عالی...
خندیدی و خندیدم، تو از ته دل، اما
من از سر ناچاری، یک خنده ی پوشالی
رفتی و جهانم را با رفتن خود بردی
بعد از تو به جا مانده یک شهر پر از خالی
حالا منِ افسرده، تنهایم و دلمرده
ده سال جلو افتاد بحران میانسالی
با اینکه مرا تنها، در غصه رها کردی
دلخوش به همینم که، امروز تو خوشحالی...