من بچه بودم مادرم رفته بود قهر کنار پدرم خواب بودم عمه بی همه چیزم با توله هاش اومده بودن کپیده بودن خونمون
بعد خونمون قدیمی بود از اون طاقچه ها داشت و نقش و نگار روی دیوار درست کرده بودن مثلا جا برای جا نمازی و فلان و بهمان
خلاصه همه خواب بودن من ناراحت بودم که چرا باید دختر عمه ام پیش مامانش باشه و مامان من رفته باشه قهر و مامان و بابام کنار هم نباشن
خیلی فکرم درگیر بود اما اشکم نمیومد
تو این فکرا بودم یهوو دیدم از توی اون گچ بری ها یه مردی اومد بیرون موهاش رو شونه کرده بود بالا اما به هم ریخته بود چش غره میداد بمن و میومد سمتم یه لبخند کریحی هم میزد
همزمان یه صدای جیغی هم ازش در میومد مثل زنی پا به ماه و همینطور آروم آروم میومد سمتم
من جیغ زدم و گریه کردم
بابام از خواب بیدار شد
دوباره توی گچ بری دیوار محو شد