دادازعشقی که سایه سنگینش قلم سرسخت مرا دربرگرفته و این روزها به اجبار دست وپاشکستگی کلمه ها را نبودجوهر روان بهانه میکنم!
دربین مدعیان عشق نیست درکی از وفاداری و پایداری
نقطه ی پایانی افتاده و قاف بوی غربت غریبانگی گرفته ،دوری من زتورا به رخم میکشاند!
داد از عشقی که دروغ های شیرین میطلبد دربین باران پاییز تا که سرآغازی شود بر رویای بی انتها ومن کابوس های شبانه ام را با ترس تنهایی توجیه خواهم کرد!
ابتدای من باتو ،رنگ انتها داشت ومن سیاه بخت بودن خودرا جایی دراعماق چشمانم پنهان کرده بودم و درچشمان تو زندگی را جستجو میکردم!
میبینی ؟!قافیه ی شعرهابه تنهایی سازی است که هردم ز پریشانی موهایت مینوازد و حسرتش را درگوش جهان زمزمه میکند...
از روز ازل تا ابدیت عشق را با بهانه امیخته اند تا اگر شبی را صبح نشد مگر آن هنگام که یوسف قصه از کنارت گریزان شد تو با میله های بافتنی برای هجوم اشکها ،سرخی گونه ها و سکوتهای پرازفریادت هزاران بهانه بافت دهی!