من با یک شخصی دوست بودم عاشقش شدم خیلی زیاد
اما اون عاشقم نبود
هیچی نمیگفت بهش گفتم اگر دوستم نداری بگو من میرم اما چیزی نگفت
همیشه عقده هاش و روی من خالی میکرد
الکی دعوا میگرفت
اما من چیکار میکردم هیچی
سکوت میکردم و سعی میکردم درکش کنم
یکسال به اون خوش گذشت اما برای من شکنجه بود
هرشب خون گریه میکردم همیشه دعا میکردم بهترین برای اتفاق بیفته اما یک شب حرفی زد که واقعا ناراحتم کرد و دلم شکست منم گفتم خدایا هربلایی سرم اومد سر اونم بیاد تا بدونه چی میکشم
نمیدونم چقدر حرفاش درسته اما سه ماه بعدش بهم پیام داد که دارم تاوان میدم
خیلی الکی و مفت مغازه و خونه ام رو فروختم
گفت دارم تاوان دل شکستنت رو میدم
سه سالی پیگیرم بود حتی عکسم رو که تو برف از خودم گرفته بودم برام فرستاد میگفت هر روز نگاه میکنه
راست و دروغش رو نمیدونم اما بنظرم واقعا اونم دچار عشق شده حتی بهم میگفت میخوام باهات ازدواج کنم اما من دیگه نمیخواستمش