یادمه یبار مامانم گفت تو باهاش بیرون نری اونم نمیره و گفت حق نداری پاتو از خونه بزاری بیرون
یکم گذشت اون اومد نشست خونه مادر بزرگم و منتظر من بود انقدر نرفت مامانم آخرش گفت شمارو نمیشه از هم جدا کرد پاشید از جلوی چشم دور شید بعدشم کلی خندید😂
اما به مرور ک باز بزرگتر شدیم دیگه خودمون نمیتونستیم مثل قبل باشیم بخاطر حرف مردم و هربار قبل رفتن بابام میگفت با فلانی نبینمت (درحالی ک هیچی بین ما نبود)
و کم کم از هم فاصله گرفتیم مگر اینکه فرصتی پیش میومد ک باهم حرف میزدیم میگفتیم میخندیدیم اونم با استرس اینکه وای اگه یکی ببینه چی (حرفمون برخوردمونم دقیقا مثل قبل بود انگار نه انگار من دخترم اون پسره و...مثل دوتا همجنس هم برخورد میکردیم و هیچ چیز ناپاکی بینمون نبود)
اونم تو شهرستانی ک همه دنبال حرف درست کردنن