استارتر من حست رو درک میکنم
منو پسرداییم هم بچگی همبازیای خوبی بودیم...کنارش خوشحال بودم و حس خوب داشتم ، آدم امن من بود از نظر من فرق میکرد با بقیه پسرای فامیل
کم کم که بزرگتر شدیم از هم فاصله گرفتیم ولی من دوسش داشتم بازم...اونموقع نوجوون بودم فکر میکردم عشق همینه!
اما منم بلاتکلیف بودم هم دوسش داشتم هم سعی میکردم خیلی فکرمو درگیرش نکنم چون میترسیدم که اون منو نخواد!
اونم مغرور بود...نگاهشو حس میکردم یه وقتایی ولی ما تقریبا دیگه هیچ دیالوگی هم باهم نداشتیم...
من دانشجو شدم وارد اجتماع شدم سرگرم کارای خودم شدم و تونستم دل بکنم کامل و پذیرفته بودم که ما مال هم نیستیم...
عاشق یه آدم دیگه شدم و ازدواج کردم و الان به این فکر میکنم که چه خوب شد که با اون ازدواج نکردم! حسرتی به دلم نیست و جایگاه اون برای من فقط یه پسرداییه که خاطرات بچگی خوبی باهم داشتیم،همین.
با شرایطی که الان داری طبیعیه حس و حالت... ولی همه ی جوانبو بسنج...شاید این فقط همون حس بچگانه س نه عشقی که بخوای باهاش ازدواج کنی..