گفت به اجبار خانوادم باهات اذدواج کردم وحسی بهت ندارم
۹ سال پیش اذدواج کردیم اون موقع این حرف و زد و میگفت تا یک سال رابطه نداشته باشیم من کامل بشناسمت بعد خودم پیش قدم میشم منم ۲۳ روز بعد از عروسیمون رفتم که مهریمو بذارم اجرا و جهزیمو جمع کنم برم خونه پدرم که اومد به التماس و غلط کردن افتاد گفت نرو
غلط کردم ۳ سال اول که بچه نداشتیم هم خوب بود رفتارش و داعم تو خواب میدید که من رفتم و تنها مونده شده بود کابوسش و هی از خواب بیدار میشد میگفت تورو خدا اون حرفامو جدی نگیریا
بعد که بچه دار شدیم تا روز ۲۰ منو مادرم داعم باهم بودیم از روز ۲۰ دیگه اومدم خونه خودم اون موقع بهش گفتم چرا فلان قضیه رو به من نگفتی گفت چرا بگم من تورو دوست ندارم اصلا از اولشم تورو نمیخواستم منم بایه بچه ۲۰ روزه دیگه اگه میخواستم برم هم نمیتونستم از اون روز ازش متنفر شدم سوختم تا اینکه الان بچم ۵سالشه الان نمیدونم برم بمونم چیکارکنم ابدا پیش مشاور هم نمیاد