حرفی که شوهرم شب عروسی بهم گفت

اتفاقا دکتر رفته بودم، عاشق بچه ام ولی این یه موردو صبر کرده بودم خودش بگه که گفت و رفتم. ازمایشم مونده چن روز دیگه باید یادش بندازم. ولی میدونی شاید بگم اینارو منو بزنید ولی بد غذاس خیلی زیاد بهش اهمیت میدم حتی تو فامیلای خودشون.... همیشه من غذا میکشم واسش... من لقمه میگیرم میذارم دهنش... من واسه تولد و سالگرد و ماهگرد و روز مرد و کوفت و زهرمار ها خودمو جر میدم... باورت میشه واسه مامانش تولد گرفتم. بعد چی شد دعوامون شد وسط یه بحث کوچیک برگشت گفت من نمیتونم کار کنم تو ببری خونه بابات بپزی. واسه تولدمم هیچ کاری نکرد. کلا تا الان یبارم سوپرایزم نکرده.... کلا توجهی بهم نداره. بعد همیشه هم انتظار داره من توجه کنم بهش. چرا اینطوریه؟!

شرایط ندارم که دور بشم... خونوادم انقد داغون شده که نمیتونم پیششون برم

ولی خودش ماموریت میره به کتفشم نیس🤦🏼‍♀️

باشه عزیزم ... خب باش صحبت کردی؟ باید زیاد بش رو ندی ذنبالش راه نیفتی یه جوری رفتار کن که انگار برات خیلی مهم  نیست اگر دیربه دیر ازت سراغ میگیره ، به روش نیار بزار فکر کنه اصلا متوجه نشدی و با دوستات خوش میگذروندی

داغون کردی خودتو بس نیست…

،بهتره کم کم از این رفتار حمایتگری دست برداری،احتمالا علت سرد شدنش دسترس بودن بیش از شماست،شما باید زنش باشید نه مادرش،قهر نکن ولی اقتدار و اعتماد بنفستو حفظ کن و بخاطر اینکه زیاد دنبال توجهش نباشی خودتو با کار و کلاسزو باشگاه سرگرم کن

حرف خاصی یا کار خاصی کردی که تغییر کرد؟ منم چند روز دیگه عقدمه پیامتو خوندم ترسیدم

من خونه خودمم و این سخت میکنه اینایی که گفتیرو

بله باهاش حرف زدم میگه عمدا گفتم که ناراحتت کنم دیگه🤦🏼‍♀️

ولی باید بیخیال باشم... دیروز خونه نبود الانم هنوز نیومده ببینم چی میشه

میفهمم چی میگید بخدا تمام تلاشمو میکنم دیگه این نباشم. جالبه اخه بیکارم نیستم دانشجوام باشگاه میرم کلا وقت سر خاروندن ندارم🤦🏼‍♀️

نه عزیزم هیچ کار خاصی نکرده بودم همه چیز خود بخود اتفاق افتاد... دیشب داشتم چتامونو از اولش تا الان میخوندم تا یادم بیوفته دیدم نه تا قبل عقد من فرشته بودم واسش و یهو هیچ شدم