وقتی برام خواستگار اومد و عکس پسره رو بهم نشون دادن من قبول نکردم گفتنم عمرا من با این ازدواج کنم اصلا خوشم نیومد .
رفتن،سری دوم که برگشتن انگار من لال شده بودم و قبول کردم.
اختیارمو ازم گرفتن.و بزور دعا. وجادچ وادارم کردن.
خلاصه اثر کرد دعاشون
و ما ازدواج کردیم چه ازدواجی،همیشه دعوا ،نفرینشون میکردم همیشه
هیچوقت روز خوش ندیدن
اون کسی هم که منو میخواست نفرین کرده بود کسی که باعث زندگی من شد ایشالا سرطان بگیره.بعد یکی دوماه ک اثرش رفت،من حالم از این شخص به هم میخوردو نمیخواستم ببینمش.
همسر سابقم،سرطان گرفت ،بعدش جدا شدیم ،بعدش هم تصادف کرد و فوت شد.
خانواده شوهرم هم نصف مال و اموالشونو از دست دادن چون خیلی مینازید مادرشوهرم به داراییاشون.
ولی گندی که به زندگی من زدن فک نکنم جبران شه و زخم رو دلم میمونه تا اخر عمر که چطوری باعث شدن بدبخت بشم.
فقط یروز یادمه انقدر گریه کردم به خدا التماس کردم که منو تموم کنه از این زندگی جونمو بگیره. ولی برعکس شد جون اونو گرفت.🥲💔