ما هنوز عقد نکردیم مادرم بنا به اعتقادات قدیمش میگه باید بریم معاینه ...اونام گفتن نمیخاد ولش خب شنیدم عروسشون هم رفته قبلا
مادرم دوبار با مادرش تماس گرفت که یه روز تعیین کنید بریم گفت نه و بعد گفت باشه به دخترم میگم هر دوبار اینو گفت و خبری نشد خواهرش سنش زیاده و حکم مادر داره برای نامزدم.
برای خرید حلقه که رفتیم خواهرش هم اومد بماند که هی نظر میداد آخرم چیزی ک خیلی دوسش نداشتم خریدم
بعد مامانم گفت خب خانم کی بریم معاینه گفت پنجشنبه خوبه یعنی دیروز منم گفتم آره خوبه دیگه من صبحش رفتم موهام رنگ کنم زنگ زدم خواهرش که بگم ۶عصر بریم چون من کارم طول میکشه زنگ ک زدم اصلا یادش نبود با یه حالتی گفت من شب میرم خونه مامانم میخای قبلش بریم امروزم پنجشنبه س اصلا ولش کن لازم نیست گفتم این چیزا برای قدیمه گفتم نه نمیشه گفت باشه کار رنگ تموم شد زنگ بزن من خونم قاره بعد شام برم خونه مامانم
منم ساعت۶یهش زنگ زدم میخاستم بگم امروز نریم هم بارونه هم اینکه شما هم کار دارین تا گفت الو گفت وای انگار آلزایمر گرفتم اصلا یادم نبود باز الان با مادرم اومدم بازار میخای برگردم بریم گفتم نه
بااینکه خودم خاستم بگم نریم ولی این بی تفاوتی خیلی دلمو شکست عذر خواهی هم کرد چندبار ولی امکان نداره آدم یادش بره یعنی در این حد براشون مهم نیستم
حالا همسرم آدم خوبیه خودش رفتم موهام رو نشونش بدم بهش گفتم جریان رو خیلی ناراحت شدم تو این چند ماهی که نامزدیم خیلی دیدم از این رفتارها خصوصا از جانب مادرش ولی بازم چیزی نگفتم چون نمیخاستم دعوا درست کنم حتی ب نامزدم گفتم ب روشون نیار
دیگه نمیدونم چی بشه
کلا یکم بی تفاوتن انگار