با مادرشوهرم خیلی مشکلات داشتم ,توی خونش بودم ,زیر یه سقف از روز اول این پسرش اومد توی زندگیم,و همیشه تا ساعت سه شب پیش خوهراش بود,و من توی اتاقم تنها میموندم و بهم بی اعتنایی میکرد,و خرجی بهم نمیداد,و مادرشم اصلا دوسال زیر خونش بودم ,یه بارم کباب درست نکردن ,برام شوهرمم یه بار حتی ازبیرون غذایی برام نیاورد,و من فقط تحمل میکردم تا خونه جدا برام بگیره خوهراش هم ,پرش کردن که نزار بچه داربشه و خودش جلوگیری کرد بااینکه میدونست من مشکل دارم و نبایدجلوگیری کنه,و بهم محبت نمیکردخیلی تحمل کردم,تا بزور قانون یه خونه جدا برام.گرفت ولی زیر این سقف قلبش بامن نبود انگار بادشمنم زندگی کردم تا یک سال هیچ نمیخرید برای خونه با یارانه ۹۰ هزار تومنی زندگی میکردم فیبروم گرفتم و فیبروم هام بدجا بودن,و دیگه بچه دار نشدم,حالامنم از غصه اینکه بچه دار نشدم,دیگه باهمه خانوادش قطع ارتباط کردم ,و نرفتم خونشون با مادرشم چون به پسرش مشورت بد راجب بچه دار نشدن داد قطع ارتباط کردم ,و حالا مادرش مرد ,و من هم رفتم مراسم ختمش و از صبح تا شب سرپا ایستادم,و کار کردم هفت روز تمام,و شوهرم بهم بی اعتنایی کرد,و حتی جواب سلاممو نداد منم رفتم هر هفت شبش خونه پدرم خوابیدم وردز اونجا کار میکردم و حالا اومده میگه من خودم عمدا بهت بی اعتنایی کردم ,و چون تو ارایش کرده بودی و خوشحال بودی ازین اتفاق ,درصورتی که من یک ذره هم ,ارایش نکرده بودم ,و گفت من بچه ی تورو میخوام چکار ,من خوشم از تونمیاد ,و هیچ چیزی تو دنیا از مادرم برام مهمتر نبود ونیست