خیلی دوسش داشتم ، با ذوق براش غذا میبردم . چقدر شوق اش داشتم . وقتی می اومد انقدر سرد بود و عصبی ، میگفت ن نمیخورم به رب حساسیت دارم . با چهره خندان میرفتم افسرده و پشیمون برمی گشتم . زار زار گریه میکردم برای دل شکسته ام .انقدر زیبا و مرتب بودم تو مسیر تمام پسرها با حسرت نگام میکردن . انقدر اون قیافه اش پایین تر بود تعجب و بهت رو از قیافه کسی ک با هم مارو میدیدن ؛میفهمیدم .
دلبسته بودم .☹🥺
وقتی گفت بیا خونمون میخندیدم فک میکردم شوخی می کنه باهام ☹ باورم نمیشد پسری ک عاشقش بودم و اشتباه شناختم . هم کلاس بودیم مثل پیغمبرها رفتار میکرد .مهربون جنتلمن مودب و خودشو پاک و چشم و گوش بسته نشون میداد .