امروز رفتم نونوایی نون خریدم پنچ دقیقه نکشید با پسرم اومدیم من یادم رفت کلید بردارم با مادرشوهرم قهرم صحبت نمیکنم چون برگشته پیش دختراش پشت سر من گفته عروسم دیوانسالاری از این چرتا با گوشایه خودم شنفتم بماندهر چقد در زدیم کسی درو باز نکرد خواهر شوهرم اومد گف چرا جلو دری گفتن کسی نیس درو بازکنه خلاصه خواهر شوهرم رفت در زد صداش کرد درو باز کرد منم خیلی ناراحت شدم
من عصبی شدم هیچی نگف میخواستم ب شوهرم نگم ولی انقد دلم پر بود گفتن ک مادرت همچین رفتاری کرد گف شاید نشنیده گفتم من دروغ میگم از بچه بپرس ک چقد در زد خلاصه زدم زیر گریه گفتم باید بلندشیم از اینجا یادم باید ب مادرت بگی چ رفتاری میکنی اونم هیچی نگف حتی سعی نکرد منو آروم کنه خیلی دلم شکست