یهویی یه خاطره تلخ از بارداریم یادم اومد اشک تو چشام جمع شد
۵سال پیش یشب با شوهرم دعوام شد وقتی باردار بودم شوهرم تا صب کتکم زد از موهام میگرف میکشونه تو خیابون😭😭😭😭
آخرش خسته شد اومد بهم گف خوبی گفتم نه بچه تکون نمیخوره صب بت زور منو برد دکتر
وقتی رفتم پیش دکتر بهش گفتم از الکی به شوهرم بگه بچه ضربان قلبش نامنظمه تا بترسه کتکم نزنه دکتر صداش زد گف ترسید اما چه حیف که بدترین دورانم شد چقد سختی جسمی و روحی کشیدم😭😭😭😭😭
خوشبحال اونیکه شوهرش آرومه وکتکش نمیزنه
هنوزم یادم میوفته گریه میکنم😔