من ۶ ساله ازدواج کردم . ی خونه داریم تقریبا ۸۰ متره . بچه نداریم . ی خونه دیگه داریم میسازیم خیلی بزرگه تقریبا . با بدبختی و هزار تا خون دل خوردن بعد دو سال و نیم این خونه تموم شد . تمام طلاهام رو فروختم . بیشتر پس اندازم رو دادم رفت . حالا الان وقت خرید وسیله برای خونه شده . به شوهرم میگم دلم میخواد مبلمان نو بخرم میگه نه مبل خودمون خوبه .میگم من کل پس اندازم رو دادم به تو بابت ساخت خونه ، حالا باید بابت خرید یک دست مبل التماست رو بکنم . بخدا قسم نزدیک سه ساله هیچی پول تو جیبی بهم نداده به بهونه اینکه دارم ساختمون میسازم دستم خالیه . دیشب با هم دعوای بدی گردیم . گفتم حداقل یکی از خونه ها رو به نامم بزن ، برگشت گفت رو چه حسابی . گفتم رو حساب اینکه نصف بیشتر پول ساخت و ساز رو من دادم . گفت میخواستی ندی . خیلی حالم بد شد . بعدم گفت لازم نکرده همین وسایلت خوبه . منم واقعا حرصم در اومد . گفتم من طلاق میخوام. چون واقعا با حرفاش سوختم.
کارش خیلی بد بود ولی اینجور نباش که اون احساس کنه به خاطر مسایل مالی ازش جدا میشی
کلثوم اکبری هستومه ساکن ساری . مه جنون دست دادومه مه دست نیه . سیزده تا بیه چهارده تا بیه پونزده تا بین ندونمبه. ندونمبه یه ماه کشیه بیست روز کشیه دو ماه کشیه یکسال کشیه ندونمبه.قرص دادومههه قرص قننند ....با حوله ...
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
فعلا با همینا بساز چند وقت دیگه با ارومی و سیاست نه جنگ و دعوا راضیش میکنی بخره
کهکشان۰۰ سابق کاربر سال ۱۴۰۰🦋چقدر شبيه كشورم شده امتنها و در آستانه ويراني💔 مادر بزرگم آلزایمر داره یه روز یه عکس رو دیوار دید و گفت:این زن کیه که رضای من رو بغل کرده...خودش رو فراموش کرده بود ولی پدربزرگم رو نه…
امروز که زنده ای زندگی کن.فردا خواهی مرد همان طور که یک ساعت پیش بایست مرده باشی وقتی که سراسر زندگی ات دربرابر ابدیت لحظه ای بیش نیس چه جای آن است که خود را عذاب دهی.
بخدا قسم سه ساله حتی یک مانتو نو هم نخریدم . بعد خیلی راحته میگه میخواستی نکنی
عزیزم با داد و بیداد چیزی درست نمیشه بذار برید خونه خودتون بعد تو یه موقعیت مناسب باهم صحبت کنید راضی میشه حتما
کهکشان۰۰ سابق کاربر سال ۱۴۰۰🦋چقدر شبيه كشورم شده امتنها و در آستانه ويراني💔 مادر بزرگم آلزایمر داره یه روز یه عکس رو دیوار دید و گفت:این زن کیه که رضای من رو بغل کرده...خودش رو فراموش کرده بود ولی پدربزرگم رو نه…