کل دوران عقد هم به چرتی تمام گذشت و من شوقم کمتر شده بود…
گذشت و کمکم متوجه شدم افسردگی داره…
حتی مرده و زند بودنش براش مهم نیست…
تا یک سال اول عزوسیمون روحیش بهتر بود
اما الان نه….
مثلا توی رانندگی اونقدر سرعت میره…
دیشب بهش میگم اروم تر برو میترسم
میگه مگه نگفته بودی دوست داری کنار من بمیری
گفتم اره اما نه با مرگ خود خواسته …
میگه اصلا زنده بمونیم که چی بشه…
و من از ته قلبم باز دلم شکست …
چرا باید یه جوون که اول زندگیش هست اینجوری باشه
راستش من شاغلم از وقتی عروسی کردیم وضعم خیلیی بهتر شده
لحظه نشده بذارم حس کنه بار زندگی روی دوشش
اما حالش روز به روز بدتر میشه
مشاور هم نمیاد میگه دوست ندارم
خیلی کم دعوا داریم شاید توی یک سال دو بار دعوامون شده اما اخرین باری که دعوامون شده بود مثل دیونه ها شده بود داد میزد حالم از زندگی بهم میخوره…
…
وقتی داشت بال بال میزد من توی ذهنم گفتم فکر کردم نوری میشم که به زندگیت میتابه فکر میکردم وجودم حالتو خوب میکنه …
اما افسوس و صد افسوس