2737
2739
عنوان

داستان خاستگاری دوست پسرم …

194 بازدید | 8 پست

باهم دوست بودیم 


روزی که ازم خاستگاری کرده بود 

نه از گل خبری بود … نه از شیرینی نه هیچی … 

خیلی ساده 

توی ماشین نشسته بودیم 

با صدایی که پر از شک تردید بود … و ترس و نگرانی از اینده و… همه چی بود 

پرسید زنم میشی ؟ 

هیچی دیگه 

نه قبل از جمله نه بعد از جمله هیچ حرف قشنگی نزد… 

شاید اگه یکی از دور شاهد این ماجرا بود فکر میکرد.. به  زور داره ازم خاستگاری میکنه … 

حالشم که داغون بود چون قبلش دعوا داشتیم… 

حتی موهاش هم پریشون بود… دوشم نگرفته بود

این که کاملا یهویی اینجوری و با این حال خاستگاری کرد… شوکه شده بودم … 

هفته بعد دستمو گرفت و برد پیش مادرش… 

موقعی که نشستیم انگار هیچ خبری از اون غرور مردونه اش نیود … دستگاشو توی هم گره زده بود و استرس  از همه چی داشت… 

چشمای آبی خوشگلش نمی درخشید 

واقعا خوشحال نبود تنها چیزی که میدیدم ترس از اینده بود … 

زیاد نموندم مادرشم مهربون و خوب بود چند بارم گفت تایمی که اوکی هستی رو اعلام کن تا با مادرت تماس بگیرم… 

بعدشم رفتم… 

و اما من…. حس من چی  بود؟ 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اونقدر خوشحال بودم از این که داره مال میشه .. که انگار توی خواب بودم… 

حتی متوجه حال داغونش نبودم 

شاید توی ذهن کوچیک و داغونم فقط به این فکر میکردم 

تو تونستی اره شد دیدی دوستت داشت…؟؟ 

ماه بعد نامزد شدیم… 

و من فهمیدم حال داغونش برای چی بود 

هم دوسم داشت 

هم بی پول بود 

هم حمایت خانواده نسیبش نشده بود… 

رفته بودیم طلا فروشی و تا حد امکان یه حلقه خیلی خوشگل ظریف برداشتم ( قسطی ) 

جشن نامزدی در ساده ترین حالت ممکن برگزار شد… 

من فقط به عشقی که بینمون بود فکر میکردم … 

به این که داره با جیب خالی سعی میکنه نشون بده خواسته های من براش مهم … 


2731

کاش یکی دستشو مشت میکرد و انقدر میکوبید توی قلبم 

تا  تلنگر بخورم 

… 

به خودم بیام 

کاش یکی انگشت میکرد توی چشمم کور میشدم اما از خواب غفلت بیدار میشدم … 

به خاطر بی پولیش نه 

به خاطر این که من یه ادم فوق العاده حساس احساساتی  بودم 

و اون یه ادم که سعی میکرد صدشووووو بذاره تا منو راضی نگه داره اما صدش به بیست درصد هم نمیرسید… 

بخوام خلاصه بگم روز عقدمون حتی پیاده نشد در ماشین باز کنه… بوق زد یعنی که بیا سشوار شو 


مسخره میکنید اگه بگم اون روز حتی توجه نکردم که این ادم اصلا به استقبالم نیومد…؟؟؟ 

فقط غرق در خوشی بودم … 

عقد در ساده ترین حالت ممکن برگزار شد 

خانوادم منم نمیتونستن کمک کنن

گذشت و گذشت عقدمون طولانی شد… کمکم به خودم اوندم 

دیدم که ای وای این ادم اصلا توجه کردن توی جمع رو بلد  نیست

حتی بلد نیست من تازه عروسشم سر سفره جا برا من بذاره 

حواسش به من باشه … 

دیدنم ک ای وای حتی مهمونی میریم انگار توی این عالم نیست.. 

جایی پیاده میرفتیم اصلا اصلا یادش میرفت من پشت سرشم… 



چون تمام قرار هایی که داشتیم توی ماشین بود و مسلم که اینجوری اصلا هیچی نمیشد متوجه بشم 


مینشستم بهش توضیح میدادم 

فلانی بابا من در به در شده نیاز به توجه دارم… 

من در به در شده نیاز به حرفای قشنگ تو دارم… 

میگفت من زبونی بلد نیستم در عمل بلدم 

گفتم عملت هم مشکل داره 

تو  عشق رو بلد نیستی 

گفت شاید اون جوری که تو فکر میکنی بلد نیستم مثلا من دیروز ۱۳ ساعت راه رو به جون خریدم از فلان جا پا شدم نصف شب رسیدم پیش تو 

فقط چون شما ۱۴ ساعت قبل گفتی میخوام ببینمت دلم تنگ شده منم دلم برات پر کشید اومدم … 

گفتم خب شما که اینقدری عاشقی چرا نشون نمیدی … 

میدونید خیلیا عاشقن اما عشقم بلد نیستن جنس عشقو بلد نیستن 

2738

کل دوران عقد هم به چرتی تمام گذشت و من شوقم کمتر شده بود… 

گذشت و کمکم متوجه شدم افسردگی داره… 

حتی مرده و زند بودنش براش مهم نیست… 

تا یک سال اول عزوسیمون روحیش بهتر بود 

اما الان نه…. 

مثلا توی رانندگی اونقدر سرعت میره… 

دیشب بهش میگم اروم تر برو میترسم 

میگه مگه نگفته بودی دوست داری کنار من بمیری 

گفتم اره اما نه با مرگ خود خواسته … 

میگه اصلا زنده بمونیم که چی بشه… 



و من از ته قلبم باز دلم شکست … 

چرا باید یه جوون که اول زندگیش هست اینجوری باشه 

راستش من شاغلم از وقتی عروسی کردیم وضعم خیلیی بهتر شده 

لحظه نشده بذارم حس کنه بار زندگی روی دوشش 

اما حالش روز به روز بدتر میشه 

مشاور هم نمیاد میگه دوست ندارم 

خیلی کم دعوا داریم شاید توی یک سال دو بار دعوامون شده اما اخرین باری که دعوامون شده بود مثل دیونه ها شده بود داد میزد حالم از زندگی بهم میخوره… 




وقتی داشت بال بال میزد من توی ذهنم گفتم فکر کردم نوری میشم که به زندگیت میتابه فکر میکردم وجودم حالتو خوب میکنه … 

اما افسوس و صد افسوس 

 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز